حارهلغتنامه دهخداحاره . [ رَ ] (ع اِ) کلاته . (نصاب ) (مهذب الاسماء). || ده خرد. (مهذب الاسماء). ده خرد و آنکه خانه های آن یکجاباشد. || چهار دیوار. || محله .(به اصطلاح دمشقیان ). || محله ای که خانه های آن نزدیک یکدیگر باشد. (یاقوت به نقل از ازهری ). || کشت زار. (غیاث ) (شرح نصاب ). ج ، حارات
پهارهلغتنامه دهخداپهاره . [ رَ ] (اِخ ) پهاریه . قصبه ای است بقسمت شمالی هندوستان در ایالت اگره ، در 63 هزارگزی شمالی مانیپور. دارای کارخانه های نیل و تجارت حبوبات و پنبه .
حائرةلغتنامه دهخداحائرة. [ ءِ رَ ] (ع ص ) تأنیث حائر. گوسفند و زن که هرگز جوان نشوند. ج ، حوائر. || حائرة من الحوائر؛ که در آن خیری نیست .
حارةلغتنامه دهخداحارة. [ رْرَ ] (ع ص ) نعت فاعلی ، تأنیث حارّ. || (اِ) خردل فارسی . || (ص ) ادویه ٔ حارّه ؛ دواهای گرم مزاج و غالباً از ادویه ٔ حارّ؛ ابازیر اراده کنند. || امراض حارة؛ بیماریهای گرم . || بلاد حارة؛ ممالک گرمسیر. || منطقه ٔ حاره ٔ؛ منطقه ٔ گرم .
حاریهلغتنامه دهخداحاریه . [ ی َ ] (ع اِ) افعی کاسته تن از کلان سالی که بجز سر و جان و زهر در وی هیچ نمانده باشد. (منتهی الارب ). آن مار که از بسیاری زهر و پیری نقصان گرفته بود. (مهذب الاسماء). مار پیر پرخطر.
وافشار حارهایtropical depressionواژههای مصوب فرهنگستانچرخندی حارهای با گردش بستۀ باد با بیشینۀ سرعت هفده متر بر ثانیه
حارةلغتنامه دهخداحارة. [ رْرَ ] (ع ص ) نعت فاعلی ، تأنیث حارّ. || (اِ) خردل فارسی . || (ص ) ادویه ٔ حارّه ؛ دواهای گرم مزاج و غالباً از ادویه ٔ حارّ؛ ابازیر اراده کنند. || امراض حارة؛ بیماریهای گرم . || بلاد حارة؛ ممالک گرمسیر. || منطقه ٔ حاره ٔ؛ منطقه ٔ گرم .
جریانهای کِشَندی حارّهایtropic tidal currentsواژههای مصوب فرهنگستانجریانهای کِشَندی که در هنگام کِشَند حارّهای رخ میدهد
چرخند برونحارّهایextratropical cycloneواژههای مصوب فرهنگستانتوفانی با مقیاس چرخندی در خارج از منطقۀ حارّه
احارهلغتنامه دهخدااحاره . [ اِ رَ ] (ع مص ) اِحارة. صاحب بچه گردیدن : احارت الناقة. (منتهی الارب ). || جواب بازدادن . (زوزنی ): مااحار جواباً؛ جواب بازنداد. (منتهی الارب ). || افزونی کردن آسیا. (تاج المصادر). || طحنت فمااحارت شیئاً؛ بیرون نداد چیزی از آرد. (منتهی الارب ).
استحارهلغتنامه دهخدااستحاره . [ اِ ت ِ رَ ] (ع مص ) بسوی چیزی دیده سرگشته شدن . (منتهی الارب ). تحیر و استحار؛ اذا نظر الی الشی ٔ فغشی بصره . (تاج العروس ). || بیرون آمدن از کاری ندانستن . (منتهی الارب ). ندانستن بیرون شد کار. || پاسخ خواستن از کسی . (منتهی الارب ). || استحاره ٔ مکان بماء؛ پر شد
اسحارهلغتنامه دهخدااسحاره . [ اَ رَ / رِ ] (اِ) بلغت رومی دوایی است که آن را تودری خوانند و آن چهار نوع می باشد: زرد و سفید و سرخ و گلگون ، و بهترین آن زرد باشد، سرطان را نافع است . (برهان ). اسحار. اشجاره . و رجوع به اسحار شود.