جسورلغتنامه دهخداجسور. [ ج َ ] (ع ص ) دلیر بلندبالا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دلیر. گستاخ . متهور و بی شرم . (منتهی الارب ). مذکر و مؤنث در آن یکسان است . یقال : رجل جسور و امراءة جسور. (از ناظم الاطباء). دلیر. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). خیره . (مجمل اللغة). بی پروا. گستاخ
جسورلغتنامه دهخداجسور. [ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ جِسر و جَسر،بمعنی پل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
جسورلغتنامه دهخداجسور. [ ج ُ ] (ع مص ) دلیری کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پیش آمدن دشمن خود راو دلیری نمودن . (ناظم الاطباء). دلیر شدن . (المصادر زوزنی ). || عبور کردن شتران از بیابان . || پل ساختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
جشورلغتنامه دهخداجشور. [ ] (اِخ ) (پل ...) مقاطعه ای است که در دو طرف شرقی اردن و شمالی باشان در نزدیکی کوه حرمون واقع است و دور نیست که جولان شمالی و لجاه را نیز شامل باشد و مقاطعه ٔ مذکوره در حصه ٔ سبط منسی بود.در زمان داود محل معتبر و مستقلی بود و اب شالوم بن داود پس از آن که دل از کار امن
جشورلغتنامه دهخداجشور. [ ج ُ ] (ع مص )دمیدن صبح . برآمدن و روشن شدن صبح . || غائب شدن و دور ماندن مرد از اهل خود. (منتهی الارب ).
جسوریلغتنامه دهخداجسوری . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشت کوه باشت و بابوئی از بخش گچساران از شهرستان بهبهان . در یکهزار گزی شمال راه اتومبیل رو کازرون به بهبهان قرار دارد. آب آنجا از چشمه و قنات و محصول آن غلات ، برنج و کنجد و لبنیات و شغل مردم زراعت و حشم داری است و صدوپنجاه تن سکنه از
جسوریلغتنامه دهخداجسوری . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشت کوه باشت و بابوئی از بخش گچساران از شهرستان بهبهان . در یکهزار گزی شمال راه اتومبیل رو کازرون به بهبهان قرار دارد. آب آنجا از چشمه و قنات و محصول آن غلات ، برنج و کنجد و لبنیات و شغل مردم زراعت و حشم داری است و صدوپنجاه تن سکنه از
حبق الجسورلغتنامه دهخداحبق الجسور. [ ح َ ب َ قُل ْ ج ُ ] (ع اِ مرکب ) حبق التمساح . رجوع به ذیل دزی ج 1 ص 245 شود.