جرالغتنامه دهخداجرا. [ ج َ ] (اِ) نفقه . اخراجات . معاش گذران . (ناظم الاطباء). وظیفه .اجری . مواجب . مستمری . (یادداشت مؤلف ) : گفت شاهنشه جرا اش کم کنیدور بجنگد نامش از خط برزنیدعقل او کم بود و حرص او فزون چون جرا کم دید شد تند و حرون . <p class
جرالغتنامه دهخداجرا. [ ج َرْ را ] (ع اِ) به خاطر: فعلت ُ من جراک ؛یعنی کردم از بهر تو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و مصراع زیر: امن جری بنی اسد غضبتم ، به همین معنی است . (از اقرب الموارد). جَرّاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به کلمه ٔ مزبور شود.
جرافرهنگ فارسی عمیدنفقه؛ وظیفه؛ مواجب؛ مستمری: ◻︎ گفت شاهنشه جرایش کم کنید / ور بجنگد نامش از خط برزنید (مولوی: ۵۸۱).
پیایند 3sereiواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ کامل مراحل پیاپی در توالی جنگل که در هریک اجتماع گیاهی متفاوت استقرار مییابد
جیریالغتنامه دهخداجیریا. (اِخ ) دهی جزء دهستان شراء علیای بخش وفس شهرستان اراک . کوهستانی ، سردسیر و دارای 1758 تن سکنه است . آب آن از قنات وچشمه و محصول آن غلات ، انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی بافی است . راه مالرو دارد و از ساروق اتومبیل میتوان بر
زرگیالغتنامه دهخدازرگیا. [ زَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است چون زر، در هندوستان روید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 19). نام رستنیی که برنگ زرد باشد. (آنندراج ). گیاهی هندی و طلایی رنگ . (ناظم الاطباء). زرگیاه . قارچهای ذره بینی به رنگ زرد که بر سنگ و آجر و پوست درخت و دیگ
زیرالغتنامه دهخدازیرا. (اِخ ) (برکه ٔ...) یا زیره . نام جایی است میان راه دمشق به حجاز نزدیک شهر بصری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل حوران در شهر بصری جمع میشوند و حجاج آذوقه ولوازم و مایحتاج خود را از این محل تهیه می کنند و از آنجا به برکه ٔ زیره (زیرا) میروند و یک
جرأتلغتنامه دهخداجرأت . [ ج ُ ءَ ] (اِخ ) سیدجعفر. از شعرای شاه جهان آباد است و او را با شاه گلشن شیخ سعداﷲ کمال اتحاد و انسلاک ، در زمره ٔ سپاه پادشاه محمدشاه داد شجاعت و جرأت میداد. بیت زیر از اوست :ریختی خون مگر از شهر فرنگ آمده ای تا دم از صلح زنم بر سر جنگ آمده ای . <p clas
جرأتلغتنامه دهخداجرأت . [ ج ُ ءَ ] (ع مص ، اِ مص ) جرئت دلیری نمودن . (ناظم الاطباء). روی آوردن به چیزی و گستاخی کردن . (از اقرب الموارد). حالتی که انسان به خلاص امید نیکودارد و افتادن به مکروه را دور داند و مکروه نزد اوغیرموجود یا دور باشد. دلیری . یارا. دل . جگر. جسارت . گستاخی . تهور. زهر
جرأت دادنلغتنامه دهخداجرأت دادن . [ ج ُ ءَ دَ ] (مص مرکب ) دلیر گردانیدن . دل دادن . و رجوع به جرأت شود.
جرأت داشتنلغتنامه دهخداجرأت داشتن . [ ج ُ ءَ ت َ ] (مص مرکب ) دلیر بودن . جسارت داشتن . دل دار بودن . و رجوع به جرأت شود.
جرأت لهکنوییلغتنامه دهخداجرأت لهکنویی . [ ج ُءَ ت ِ ل َ هََ ] (اِخ ) قلندر بخش بن یحیی امان . دیوانی به زبان اردو و همچنین مثنویهایی دارد. رجوع به تذکره ٔ عقد ثریا و روز روشن و قاموس الاعلام ترکی شود.
لا غني عنهدیکشنری عربی به فارسیواجب , حتمي , چاره نا پذير , ضروري , ناگزير , صرفنظر نکردني , لا زم الا جرا
جریلغتنامه دهخداجری . [ ج ِ را ] (از ع ، اِ) مأخوذ از تازی در فارسی ، یا جرا وظیفه و راتبه . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). مخفف اجراء به معنی اجری ، اجراء، جیره ، جرایه است . رجوع به اجری شود : گفت پیغمبر که ای طالب جری هان مکن با هیچ مطلوبی مری . <p clas
هلملغتنامه دهخداهلم . [ هََ ل ُم ْ م َ ] (ع اِ فعل ) بیا. (منتهی الارب ). کلمه ای است به معنی خواندن به چیزی مانند تعال . لازم است اما به صورت متعدی نیز به کار رود، مانند: هلم شهدأکم ؛ یعنی آنها را حاضر کنید. نزد حجازیان این کلمه اسم فعل است و درمورد مفرد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان به کار م
دره عثمانلغتنامه دهخدادره عثمان . [ دَرْ رَ ع ُ ](اِخ ) دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان .واقع در 24هزارگزی جنوب شهر تویسرکان و 4 هزارگزی جنوب برگچه ، با 480 تن سکنه . آب آن از چشمه و ز
لاادریهلغتنامه دهخدالاادریه . [ اَ ری ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از سوفسطائیه ٔ قائلین به توقف در وجود هر چیز و علم به هر چیز. جرجانی گوید: هم الذین ینکرون العلم بثبوت شی ٔو لاثبوته و یزعمون انه شاک و شاک فی انه شاک و هلم جرا. (تعریفات ). گروهی هستند از فرقه ٔ سوفسطائیة و شرح آن در ضمن معنی سوفسطائیة
جرازةلغتنامه دهخداجرازة. [ ج َ زَ ] (ع مص ) بسیارخوار گردیدن . || شتاب خوار گردیدن . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
جراسکلغتنامه دهخداجراسک . [ ج َ س َ ] (اِ) جانوری باشد سبزرنگ و شبیه به ملخ و در تابستان در میان سبزه زارها میباشد و بانگ و صدای طولانی میکند. (برهان قاطع) (آنندراج ). جرواسک . (برهان چ معین متن و حاشیه ). و عرب آن را صَرّار بر وزن جَرّار گویند. (برهان ) (آنندراج ).
جراسیالغتنامه دهخداجراسیا. [ ج َ ] (معرب ، اِ) مصحف و معرب کلمه ٔ یونانی خراسیا وجمع کلمه ٔ یونانی خراسیون که به لاتینی سراسیا تلفظ میشود و به معنی گیلاس است . جراسیا؛ هی القراصیا البعلبکی عند اهل صقلیة. (از دزی ). || آلوبالو. (الفاظ الادویه ) (ناظم الاطباء). قراسیا، قراصیا، فراصبا نیز ضبط شده
جرامزلغتنامه دهخداجرامز. [ ج َ م ِ ] (ع اِ) دست و پاهای وحشی و بدن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : ضم الثور جرامزه ؛ ای قوائمه . (اقرب الموارد). || تن مردم . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بدن و تن مردم . (آنندراج ) (اقرب الموارد): ضم فلان الیه جرامزه
ماجرالغتنامه دهخداماجرا. [ ج َ] (ع اِ مرکب ) مرکب است از ما و جری صیغه ٔ ماضی ؛ فارسیان بمعنی سرگذشت و قصه و واقعه آرند. (آنندراج ). سرگذشت و اتفاق و آنچه گذشته باشد. واقعه و حادثه و عارضه و کیفیت و صورت حال و عرض حال . قصه . (ناظم الاطباء). آنچه گذشته باشد و سرگذشت و احوال زمانه ٔ گذشته . (غی
حجرالغتنامه دهخداحجرا. [ ح ِ ] (اِخ ) از دهات دمشق است . عده ای بدانجا منسوبند. محمدبن عمربن عبداﷲبن رافعبن عمرو طائی حجراوی از آنجا است . وی از پدرش از جدش روایت دارد، و پسرش یحیی بن عبدالحمید از وی ، و نیز عمروبن عتبةبن عمارةبن یحیی بن عبدالحمیدبن یحیی بن عبدالحمیدبن محمدبن عمروبن عبداﷲبن ر
مجرالغتنامه دهخدامجرا. [ م َ ] (ع اِ) مَجری ̍ جای روان شدن و جای جاری شدن . (غیاث ) (آنندراج ). محل جریان و محل روان شدن . (ناظم الاطباء). و رجوع به مجری شود.- باد مجرا ؛ در شاهد ذیل مجرای باد، و مراد از باد نفحه یا دمی است که از آستین مریم وارد شد و نطفه ٔ عیسی در
مجرالغتنامه دهخدامجرا. [ م ُ ] (ع ص ) مُجری ̍ روان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). روان شده و اجراشده . (ناظم الاطباء). ورجوع به مجری شود. || برآورده شده . (ناظم الاطباء). || تسلیم شده . (ناظم الاطباء). || (اِ) جای روان کردن . (غیاث ) (آنندراج ).
لازم الاجرالغتنامه دهخدالازم الاجرا. [ زِ مُل ْ اِ ] (ع ص مرکب ) (از: لازم + اجراء) که اجراء آن واجب باشد.