جامع الشرایط

jāme'oššarā'y(')et

معنی

کسی که صفات و شرایط لازم برای کاری را داشته باشد؛ واجد شرایط.

جست‌وجوی دقیق

جامع الشرایط

فرهنگ فارسی عمید

کسی که صفات و شرایط لازم برای کاری را داشته باشد؛ واجد شرایط.

جامع الشرایط

فرهنگ فارسی معین

(مِ عُ شَّ یِ) [ ع . ] (ص مر.) دارای شرایط کافی برای انجام کاری یا پذیرش مسئولیتی یا داشتن مقامی .

جست‌وجوی هم‌آوا

پیجامه

لغت‌نامه دهخدا

پیجامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) پیژاما. شاید از کلمه ٔ هندی پوی جاما و آن نوعی شلوارگشاد است که زنان هند پوشند. لباسی گشاد و سبک مرکب از نیم تنه و شلوار بنددار برای داخل خانه و خواب .

زامح

لغت‌نامه دهخدا

زامح . [ م ِ ] (ع اِ) دمل است و فعل آن یافت نشده است مانند کاهل و غارب . (از اقرب الموارد). دنبل ، اسم است مانند کاهل . (آنندراج ).

زومح

لغت‌نامه دهخدا

زومح . [ زَ م َ ] (ع ص ) سیاه فام زشت روی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

زامه

لغت‌نامه دهخدا

زامه . [ م َ ] (اِخ ) همان زاما است . رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

زأمة

زأمة. [ زَءْ م َ ] (ع اِ) آواز سخت . ج ، زَأم . || حاجت . || (مص ) سخت خوردن و نوشیدن . || (اِ) باد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || ذخیره ٔ طعام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آن قدر از طعام که بسنده باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || کلمه و گفته میشود: ما

جست‌وجوی متن

ولایت فقیه

واژه‌نامه آزاد

حکومت و اداره جامعه اسلامی توسط فقیه جامع الشرایط سرپرستی دین شناس.

نائب امام

لغت‌نامه دهخدا

نائب امام . [ ءِ ب ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) مجتهد جامع الشرایط. رجوع به نایب شود.

مجتهد

لغت‌نامه دهخدا

مجتهد. [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) جهد کننده و اجتهاد کننده . (غیاث ). کوشش نماینده و اجتهاد کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کوشش نماینده وسخت کوشش کننده . (ناظم الاطباء) : او را گفت از شرق تا غرب زیر فرمان تو خواهد بود کار را مجدّو مجتهد باش و پاس مر

جست‌وجوی هم‌آغاز

جامع

دیکشنری عربی به فارسی

ماشين جمع , افعي , مار جعفري , تحصيلدار , جمع کننده , فراهم اورنده , گرد اورنده

جامع

فرهنگ فارسی عمید

۱. [جمع: جوامع] هر چیز تمام و کامل.۲. مشتمل بر. حاوی.۳. جمع‌کننده؛ گردآورنده؛ فراهم‌آورنده.۴. (اسم) مسجد بزرگ هر شهر که در آن نماز جمعه می‌خوانند؛ مسجد آدینه.

جامع

لغت‌نامه دهخدا

جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن صَبیح از روات است . عبدالغنی ابن سعید او را در زمره ٔ مشتبهان آورده گوید: وی ضعیف است . (از لسان المیزان ).

جامع

لغت‌نامه دهخدا

جامع. [ م ِ ] (اِخ ) (...ابن المطلب ). مسجد جامعی است در بغداد. رجوع به حاشیه ٔ شدالازار مصحح مرحوم قزوینی ص 311 شود.

جامع

لغت‌نامه دهخدا

جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم ملقب به سکری . و مکنی به ابی القاسم البصری ، محدث است . وی پس از سال 300 هَ .ق . درگذشت . ابن یونس گوید: جامعبن ابراهیم بن محمدبن جامع مکنی به ابی القاسم وی مهاجرت کرده حدیث و روایت کند. سند او معتبر نیست بعضی

جست‌وجوی هم‌قافیه

مجامع

لغت‌نامه دهخدا

مجامع. [ م َ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مجمع [ م َ م َ / م َ م ِ] . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج ). جاهای جمع شدن . (غیاث ). مواضع گرد آمدن مردم . جاهای فراهم آمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم از گ

ابوجامع

لغت‌نامه دهخدا

ابوجامع. [ اَ م ِ ] (ع اِ مرکب ) خوان . (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ).

کلام جامع

لغت‌نامه دهخدا

کلام جامع. [ ک َ م ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سخن پرمعنی . کلامی که معنی بسیار دارد. || در اصطلاح فن بدیع، آن است که کلام مشتمل باشد بر مواعظ حسنه و حکمتهای متقنه ... (هنجار گفتار ص 279). رشید وطواط آرد: این صنعت چنان باشدکه شاعر ابیات خ

استانکر الجامع

لغت‌نامه دهخدا

استانکر الجامع. [ ] (اِخ ) یکی از کتب طبّی هند که آنرا ابن دهن تفسیر کرده است . (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 421).

ام جامع

لغت‌نامه دهخدا

ام جامع. [ اُم ْ م ِ م ِ ] (ع اِ مرکب ) سفینه . کشتی . (از المرصع).

درپیوند

بیشتر بدانید

جامع الشرایط

jāme'oššarā'y(')et

معنی

جست‌وجوی دقیق

فرهنگ فارسی عمید

فرهنگ فارسی معین

جست‌وجوی هم‌آوا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی متن

واژه‌نامه آزاد

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی هم‌آغاز

دیکشنری عربی به فارسی

فرهنگ فارسی عمید

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی هم‌قافیه

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا