جاسوسفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که اخبار و اسرار کسی یا ادارهای یا مملکتی را بهدست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد.۲. جستجوکنندۀ خبر.۳. [قدیمی] خبرکش؛ خبرچین.
جاسوسلغتنامه دهخداجاسوس . (ع ص ، اِ) جستجوکننده ٔ خبر برای بدی . (منتهی الارب ). شخصی باشد که از ملکی بملک دیگر خبر برد. (برهان ). خبرپرس . (دهار). خبرپرسنده . (مهذب الاسماء). ج ، جواسیس . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (برهان ). ابیشه . صاحب سرّ شرّ. (خلاف ناموس ، صاحب سرّ خیر) خبرجوی . خفیه .
جاشوشلغتنامه دهخداجاشوش . (اِخ ) دارویی است و نام اوبه سریانی کشوش باشد و در ادویه ٔ چشم کاشوش گفته اندو او نباتی است که طعم ضعیف دارد میان ترش و شیرین و دسومت و سوخت عضوی که به او برسد از فرفیون زیاده بود. (ترجمه ٔ صیدنه نسخه ٔ خطی ). رجوع به کشوش شود.
جاسیوسلغتنامه دهخداجاسیوس . (اِخ ) یکی از اطبای قدیم مقل که زمان او بدرستی معلوم نیست . (الفهرست ابن الندیم ص 407). قفطی گوید: وی از اطباء اسکندرانی است و همو یکی از چهار تنی است که کتابهای جالینوس را مرتب کردند و به شکل کنونی درآوردند. (تاریخ الحکماء ص <span c
جاسوس الافلاکلغتنامه دهخداجاسوس الافلاک . [ سُل ْ اَ ] (اِخ ) لقب فریدالدین علی منجم سنجری شاعر است . رجوع به فریدالدین در لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص 347 شود.
جاسوس اخترانلغتنامه دهخداجاسوس اختران . [ س ِ اَ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به جاسوس فلک شود : جاسوس اختران شود و ناظر فلک بر سطح او بمدت نزدیک دیدبان .رشید وطواط.
جاسوسکهلغتنامه دهخداجاسوسکه . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان در 5 هزارگزی جنوب خاوری ده شیخ و 2 هزارگزی کلارشن واقع شده و محلی است کوهستانی و گرمسیر و 100
جاسوسیلغتنامه دهخداجاسوسی . (حامص ) خبرپرسی . عمل آنکه جاسوس است : سلیمان چون بپادشاهی نشست اول چیزی که بنهاد در طلب کردن مملکت آن که مرغان را به جاسوسی معین گردانید. (قصص الانبیاء ص 161). اتفاقاً بتهمت جاسوسی گرفتار آمد. (گلستان ).-
جاسوسافزارspywareواژههای مصوب فرهنگستاننرمافزاری که اطلاعات کاربران را، معمولاً بدون آگاهی آنها، جمعآوری و به مبدأ معینی ارسال میکند
جاسوس الافلاکلغتنامه دهخداجاسوس الافلاک . [ سُل ْ اَ ] (اِخ ) لقب فریدالدین علی منجم سنجری شاعر است . رجوع به فریدالدین در لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص 347 شود.
جاسوس اخترانلغتنامه دهخداجاسوس اختران . [ س ِ اَ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به جاسوس فلک شود : جاسوس اختران شود و ناظر فلک بر سطح او بمدت نزدیک دیدبان .رشید وطواط.
جاسوس فلکلغتنامه دهخداجاسوس فلک . [ س ِ ف َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جاسوس اختران . ظاهراً کنایه از منجم است : امیر اشارت کرد سوی حاجب بلکاتکین تا خواجه را به جامه خانه برد... خواجه [احمدبن حسن میمندی ] برخاست و بجامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاد