تیزمغزلغتنامه دهخداتیزمغز. [ م َ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم تند و تیز است که زود از جا درآیند. (برهان ). تندخوی و گستاخ . (ناظم الاطباء). مرد تند و تیز که زود از جا دررود. (فرهنگ فارسی معین ). کنایه ازمردم تند و کم حوصله باشد. (انجمن آرا) : ور ایدون که داور بود تیزمغز
تیزمغزیلغتنامه دهخداتیزمغزی . [ م َ ] (حامص مرکب ) تندی . بردباری . شتاب کردن در خشم : مکن تیزمغزی و آتش سری نه زینسان بود مهتر لشکری . فردوسی .هرکه فرهنگ ازو فروهید است تیزمغزی از او نکوهیداست . عنصری .<
سرتیزلغتنامه دهخداسرتیز. [ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) تیزمغز. (برهان ). مردم تیزمغز. (آنندراج ) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب ، خیره رأی ، سرتیز، سبک پای . (گلستان سعدی ). || خار. || نیزه . (برهان ) (آنندراج ). کنایه از سنان . (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث ). ||
دیوانهلغتنامه دهخدادیوانه . [ دی ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) از: دیو + انه ، ادات نسبت . (یادداشت مؤلف ). مانند دیو. همچون دیو. در اصل بیای مجهول بوده بمعنی کسی که منسوب و مشابه دیوان باشد در صدور حرکات ناملائم و در آخر این لفظ که «هاء» مختفی است برای نسبت و مشابهت
نغزلغتنامه دهخدانغز.[ ن َ ] (ص ) خوب . نیک . نیکو. (برهان قاطع). چیزی نیکو و زیبا و بدیع و عجب از نیکوئی . هر چیز عجیب از نیکوئی . (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ). هر چیزی عجیب و بدیع که دیدنش خوش آید. (برهان قاطع) : یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها
داورلغتنامه دهخداداور. [ وَ ] (ص ، اِ) دادور. در اصل این کلمه دادور بود به معنی صاحب داد پس بجهت تخفیف دال ثانی را حذف کردند. (غیاث اللغات ). در اصل دادور بود چون نامور و هنرور و سخنور. بهمان معنی عادل است و در اصل دادور بوده است یک دال را حذف کرده اندچه در فرس مخفف محذوف بتکلم آسان تر و بفصا
داوریلغتنامه دهخداداوری . [ وَ ] (حامص ) عمل داور. قضا. حکومت . قضاوت . حکم دیوان کردن . حکمیت . محاکمه کردن . (برهان ). یکسو نمودن میان نیک و بد. (برهان ) (شرفنامه ). احکومة. (منتهی الارب ). حکمة. (دهار). حکم میان دو خصم . فتاحة [ ف ِ / ف ُ ] . (منتهی الارب )
تیزمغزیلغتنامه دهخداتیزمغزی . [ م َ ] (حامص مرکب ) تندی . بردباری . شتاب کردن در خشم : مکن تیزمغزی و آتش سری نه زینسان بود مهتر لشکری . فردوسی .هرکه فرهنگ ازو فروهید است تیزمغزی از او نکوهیداست . عنصری .<