تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِ) کلاه جواهرنشان که سلاطین بر سر می گذارند. (فرهنگ نظام ). افسر و آن چیزی است که برای پادشاهان با زر و جواهر سازند. (از منتهی الارب ). آن است که بطور کلاه بر سر می نهند و مکلل به جواهر باشد. (آنندراج ). اکلیل و پارچه ٔ مزین بجواهر که سلاطین برپیشانی می بستند. (فرهنگ
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) ابن الفرکاح . وی یکی از مشاهیر دوران خلیفه ٔ الحاکم بامراﷲ بود. رجوع به تاریخ خلفاء ص 321 شود.
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) ابن بنت الاعز. از مشاهیر دوران خلیفه الحاکم بامراﷲ. سیوطی نام ویرا در ذیل احوال الحاکم بامراﷲ بدینسان آرد: در سال 663 هَ . ق . در کشور مصر داوری قضات چهارگانه تجدید شد و از هر یک از مذاهب اربعه یک قاضی تعیین شد و سبب آن
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) ابن میسر المورخ . وی از مشاهیر زمان الحاکم بامراﷲ بوده . رجوع به تاریخ خلفاء ص 321 شود.
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) اسماعیل بن ابراهیم بن قریش المخزومی المصری محدث . وی از جعفر الهمدانی و ابن المقیر روایت کند و در رجب سال 694 هَ . ق . در گذشت . رجوع به کتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ج 1 ص <
عوارض اقامتhotel tax, bed tax, resort tax, room taxواژههای مصوب فرهنگستانمالیاتی که دولت محلی یا مرکزی یا سازمانی دیگر برای افزایش درآمد یا توسعه و بهبود زیرساختهای گردشگری از بازدیدکنندگان بابت اقامتشان دریافت میکند
پردۀ لمسیtouch screen, touch display screenواژههای مصوب فرهنگستانپردۀ نمایشی با صفحۀ شفافِ حساس به تماس که میتوان از انگشت برای اشارۀ مستقیم به همۀ نقاط روی آن استفاده کرد
تاج و نیم تاجلغتنامه دهخداتاج و نیم تاج . [ ج ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رجوع به «تاج » و «نیم تاج » شود.
تاج و نیم تاجلغتنامه دهخداتاج و نیم تاج . [ ج ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رجوع به «تاج » و «نیم تاج » شود.
تاجنةلغتنامه دهخداتاجنة. [ ج َن ْ ن َ ] (اِخ ) شهرکی است در افریقا، بین آن و تنس یک منزل و بین آن وسوق ابراهیم نیز یک منزل راه است . (معجم البلدان ).رجوع به مراصدالاطلاع ص 90 و قاموس الاعلام ترکی شود.
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) ابوطالب شیرازی . رجوع به ابوطالب تاج الدین فارسی شیرازی در همین لغت نامه شود.
تاج دارندهلغتنامه دهخداتاج دارنده . [ رَدَ / دِ ] (نف مرکب ) پادشاه . تاجدار. دارنده ٔ تاج . نگهبان تاج . رجوع به تاجدار شود.
تاج خجندیلغتنامه دهخداتاج خجندی . [ ج ِ خ ُ ج َ ] (اِخ ) محمدبن علی بن محمد معروف به تاج الخجندی . او راست : «بستان العطارین ». بفارسی . (از کشف الظنون چ 1 استانبول ج 1 ص 197).
تاج اسکندریلغتنامه دهخداتاج اسکندری . [ ج ِ اِ ک َ دَ ] (اِ مرکب ) تاج اسکندر مقدونی ، افسر اسکندربن فیلفوس : نگه کن که ماند همی نرگس توز بس سیم و زر تاج اسکندری را. ناصرخسرو.|| تاج پادشاهی ارجمند.
تاج گذارانلغتنامه دهخداتاج گذاران . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) تاج گذاری . آیین تاج بر سر نهادن . در حال تاج گذاری .
درتاجلغتنامه دهخدادرتاج . [ دَ ] (اِ) گیاهی است عاشق آفتاب زیرا که به هر طرف که آفتاب گردد او نیز گردد و آنرادر عراق توله گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (اوبهی ).گیاه آفتابگردان . (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ورتاج است . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ورتاج شود.
درةالتاجلغتنامه دهخدادرةالتاج . [ دُرْ رَ تُت ْتا ] (ع اِ مرکب ) مرواریدی که بر تاج نصب کنند. گوهر افسر. بزرگترین مرواریدهای تاج پادشاهی . (ناظم الاطباء) : الملک بن الملک ... درة تاج الممالک انسان عین العالم ... ابوالفتح محمدشاه . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص <span class="hl"
پیرتاجلغتنامه دهخداپیرتاج . (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان پیرتاج . بخش حومه ٔ شهر بیجار. واقع در 66هزارگزی خاور بیجار. کوهستانی ، سردسیر. دارای 1500 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات ، محصول آنجا غلات و میوه و انگور فراوان و قلمستان و
پیرتاجلغتنامه دهخداپیرتاج . (اِخ ) یکی از پنج بلوک بیجار ناحیه ٔ گروس ، و آن از مغرب به بیجار محدود است و دارای 49 قریه و 8/9 فرسنگ مساحت و 8462 تن سکنه است . و رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایرا