بودارلغتنامه دهخدابودار. (نف مرکب ) بوی دار. دارنده ٔ بو. آنچه دارای رایحه باشد. چیزی که دارای بو و رایحه باشد. || سخن کنایه آمیز که دارای معنی غیر معنی ظاهر باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || سرخ کرده . طعامی که آنرا سرخ کرده یا پیاز وامثال آن در آن کرده باشند. (یادداشت بخط مؤلف ).
خوش بودارلغتنامه دهخداخوش بودار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف مرکب ) معطر. عطرسا. (ناظم الاطباء). دارای بوی خوب .
خوش بودارلغتنامه دهخداخوش بودار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف مرکب ) معطر. عطرسا. (ناظم الاطباء). دارای بوی خوب .
دبودارلغتنامه دهخدادبودار. [ دُ ] (اِ) ظاهراً مصحف دیودار است . صاحب برهان گوید نوعی از ابهل است و آنرا صنوبر هندی نیز گویند و افزاید که دیودار نیز بنظر آمده است . (برهان ).
خوش بودارلغتنامه دهخداخوش بودار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف مرکب ) معطر. عطرسا. (ناظم الاطباء). دارای بوی خوب .
کبودارلغتنامه دهخداکبودار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دالوند، بخش زاغه شهرستان خرم آباد. سکنه 96 تن . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
اربودارلغتنامه دهخدااربودار. [ اَ ] (اِ مرکب ) درخت امرود را گویند، چه اربو امرود است و دار، درخت . (برهان قاطع) (جهانگیری ). امرودبن : بر سرچشمه پای اربودارلیس فی الدار غیره دیار. لامعی .رجوع به اربو شود.