بندیلغتنامه دهخدابندی . [ ب َ ] (ص نسبی ) اسیر. گرفتار. (آنندراج ) (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). اسیر و گرفتار. ج ، بندیان . (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن ). زندانی . ج ، بندیان . (فرهنگ فارسی معین ). محبوس . مسجون . مغلول : بندیان داشت بی زوار و پناه برد
بندپیلغتنامه دهخدابندپی . [ ب َ پ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حریر رودکنار است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 430 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
بندپیلغتنامه دهخدابندپی . [ ب َ پ ِ ] (اِخ ) ناحیه ای است در مازندران حدشمالی بارفروش . شرقی سوادکوه . جنوبی فیروزکوه . و غربی لاریجان . ناحیه ٔ کوهستانی است . در قسمت علیای رود بابل واقع است . بسه قسمت تقسیم میشود. بندپی غربی . بندپی شرقی و بالاکوه . از طوایف آن ملکشاهی ، فیروزجاه ،عمران آری
بندگیلغتنامه دهخدابندگی . [ ب َ دَ / دِ ] (حامص ) فعلی که منسوب به بنده باشد و این ترجمه ٔ عبودیت است و با لفظ کردن و رسانیدن و کشیدن و بجا آوردن مستعمل است . (آنندراج ). اطاعت و انقیاد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). طاعت . عبادت . رقیت . عبودیت . مملوکی
بندیخانهلغتنامه دهخدابندیخانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) زندان که ترجمه ٔ سجن است . (آنندراج ). زندان . بندخانه . (فرهنگ فارسی معین ) : ز بندیخانه ٔ چشمم که جسته که زنجیرش سراپا رنگ بسته .محمدقلی سلیم (از
بندیدنلغتنامه دهخدابندیدن . [ ب َ دی دَ ] (مص ) بستن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). || قید کردن . مقید کردن . || حبس کردن . زندان کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
بندیرلغتنامه دهخدابندیر. [ ب َ ] (ع اِ) دفی که دارای جلاجل باشد. (فرهنگ فارسی معین ) (دزی ج 1 ص 118) (تاج العروس ج 3 ص 60).
بندی شدنلغتنامه دهخدابندی شدن . [ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اسیر شدن . گرفتار شدن . || زندانی شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : چون به امر اهبطوا بندی شدندحبس خشم و حرص و خرسندی شدند. مولوی .- بندی شدن تب ؛ مزمن شدن تب
بندی کردنلغتنامه دهخدابندی کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اسیر کردن . گرفتار کردن . بازداشتن : نترسد که دورانش بندی کندکه با بندیان زورمندی کند.سعدی .
بندیخانهلغتنامه دهخدابندیخانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) زندان که ترجمه ٔ سجن است . (آنندراج ). زندان . بندخانه . (فرهنگ فارسی معین ) : ز بندیخانه ٔ چشمم که جسته که زنجیرش سراپا رنگ بسته .محمدقلی سلیم (از
بندیدنلغتنامه دهخدابندیدن . [ ب َ دی دَ ] (مص ) بستن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). || قید کردن . مقید کردن . || حبس کردن . زندان کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
دربندیلغتنامه دهخدادربندی . [ دَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به دربند. رجوع به دربند شود. || (اِ) ظاهراً پارچه ای منسوب به دربند : از جقه و دربندی و تشریف سقرلاطخاصی به جهان فرق توان کرد ز عامی .نظام قاری (دیوان البسه ص
دربندیلغتنامه دهخدادربندی . [ دَ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهر کهنه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان قوچان ، واقع در 17هزارگزی جنوب باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ قدیمی قوچان به شیروان ، با 149</spa
دربندیلغتنامه دهخدادربندی . [ دَ ب َ ] (اِخ ) لقب آقابن عابدبن رمضان بن زاهد شیروانی حائری دربندی (آخوند ملا آقای دربندی ) است که از فقهای امامیه ٔ ایران در قرن سیزدهم هجری و از اهالی دربند بوده است . وی مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و1285 هَ . ق
دربندیلغتنامه دهخدادربندی . [ دَ ب َ ] (حامص مرکب ) دربستن . و به مجاز مشکل تراشی و راه دیگران سد کردن : هنر آموز کز هنرمندی درگشائی کنی نه دربندی .نظامی .
درجه بندیلغتنامه دهخدادرجه بندی . [ دَ رَ ج َ / ج ِ ب َ ] (حامص مرکب ) چیزی را به درجات و طبقات تقسیم کردن .