بشنجلغتنامه دهخدابشنج . [ ب َ ش َ ] (اِ) تابش و طراوت رخسار و آبرو. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری ) (انجمن آرا). طراوت رخسار و آب روی . (از آنندراج ). تابش روی باشد. (سروری ). طراوت رخسار و آب رو. (رشیدی ) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام ). تاب روی . (شرفنامه ٔ منیری ). آب و رنگ رخسار.تر و
بشنجلغتنامه دهخدابشنج . [ ب َ/ ب ِ ش َ ] (اِ) پشنج . پشنگ . بشنگ بمعنی پاشیدن از مصدر پشنجیدن از ریشه ٔ تیک «اسفا 1:1 ص 302». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )
بسنجلغتنامه دهخدابسنج . [ ب ِ س َ ] (اِ) خشکی و داغی باشد که بر روی و اندام مردم افتد و آن را به عربی کَلَف خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 78). || (فعل ) امر بر سنجیدن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
بشنیزلغتنامه دهخدابشنیز. [ ب َ ] (اِ) بشنیزه است که آنرا بوی مادران گویند. (برهان ) (فرهنگ نظام ). بومادران . (ناظم الاطباء). گیاهی است که در تداوی بکار برند و آنرا بوی مادران و بوماران گویند. (از مؤید الفضلاء). گیاهی است که آنرا بومادران گویند و برنجاسب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از
بشینجلغتنامه دهخدابشینج . [ ب َ ن َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. سکنه آن 101 تن . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی آن زراعت و گله داری . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بشنجهلغتنامه دهخدابشنجه . [ ب ِ ش َ / ش ِ ج َ / ج ِ ] (اِ) پشنجه . افزاری باشد که جولاهکان بدان آهار بر تانه مالند و آن دسته ٔ گیاهی بود که مانندجاروب برهم بسته باشند. (برهان ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام )
بشنجیدنلغتنامه دهخدابشنجیدن . [ ب َ / ب ِ ش َ دَ ] (مص ) پشنجیدن . پاشیدن . (ناظم الاطباء). بمعنی پاشیدن است و این لغت در دری استعمال شود و اهل تبرستان بمعنی ریختن و پاشیدن بکار برند وبحذف جیم نیز مخفف آن آمده است ، چنانکه گویند: آب کاسه را بشن ؛ یعنی بپاش و بری
بشنجیدهلغتنامه دهخدابشنجیده . [ ب َ / ب ِ ش َ دَ / دِ ] (ن مف )ریخته . پاشیده . (انجمن آرا). پاشیده شده . (رشیدی ) (آنندراج ). رجوع به بشنجیدن و پشنجیدن و پشخیده شود.
بشنجهفرهنگ فارسی معین(بِ شَ جِ یا جَ) (اِ.) = پشنجه : 1 - افزاری که جولاهگان بدان آهار بر تانه مالند و آن دستة گیاهی است مانند جاروب برهم بسته . 2 - آهاری که بر تانه مالند.
کلفلغتنامه دهخداکلف . [ ک َل َ ] (ع اِ) سیاهی زردی آمیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سیاهی زردی آمیخته . (ناظم الاطباء) . || سرخی سیاهی آمیخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رنگ سیاه سرخ بهم آمیخته . (فرهنگ فارسی معین ). رنگی است بین سیاهی و سرخی . (از اقرب الموارد). || خال روی .
بشنجهلغتنامه دهخدابشنجه . [ ب ِ ش َ / ش ِ ج َ / ج ِ ] (اِ) پشنجه . افزاری باشد که جولاهکان بدان آهار بر تانه مالند و آن دسته ٔ گیاهی بود که مانندجاروب برهم بسته باشند. (برهان ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام )
بشنجه زنلغتنامه دهخدابشنجه زن . [ ب ِ ش َ / ش ِ ج َ / ج ِ زَ ] (نف مرکب ) پشنجه زن . آنکه بشنجه بکار برد. مِرطَم . مِرَّشَه جولاهکی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به بشنجه شود.
بشنجیدنلغتنامه دهخدابشنجیدن . [ ب َ / ب ِ ش َ دَ ] (مص ) پشنجیدن . پاشیدن . (ناظم الاطباء). بمعنی پاشیدن است و این لغت در دری استعمال شود و اهل تبرستان بمعنی ریختن و پاشیدن بکار برند وبحذف جیم نیز مخفف آن آمده است ، چنانکه گویند: آب کاسه را بشن ؛ یعنی بپاش و بری
بشنجیدهلغتنامه دهخدابشنجیده . [ ب َ / ب ِ ش َ دَ / دِ ] (ن مف )ریخته . پاشیده . (انجمن آرا). پاشیده شده . (رشیدی ) (آنندراج ). رجوع به بشنجیدن و پشنجیدن و پشخیده شود.