بسباسلغتنامه دهخدابسباس . [ ب َ ] (ص ) بسباش . هرزه وبی معنی . (برهان ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). بمعنی سخن هرزه و بی معنی . (انجمن آرا) (آنندراج ) (جهانگیری ) (شعوری ج 1 ورق 168) (سروری ) :</span
بسباسلغتنامه دهخدابسباس . [ ب َ ] (ع اِ)در عربی بزباز. (برهان ) .یک نوع گیاه معطر. (ناظم الاطباء). به عربی دوایی است که آن را بزباز و بسباسه هم گویند. (شعوری ج 1 ورق 168). بسباس ، بسباسه ، بسبس ، رازیانج . (دزی ج <span class="
بصباصلغتنامه دهخدابصباص . [ ب َ ] (ع اِ) شیر و آب اندک . || گیاه باقی بر چوب که به دم کلاکموش ماند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || بعیر بصباص ؛ شتر لاغر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شتر لاغر. (آنندراج ) . || قرب بصباص ؛ قرب با کوشش که در آن فتور نباشد. و قرب آن شبگیری است ک
بسبسلغتنامه دهخدابسبس . [ ب َ ب َ ] (ع اِ) زمین بی آب و گیاه ج ،بسابس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیابان خالی . (مهذب الاسماء). بیابان خشک . زمین خالی . (دزی ج 1 ص 83). || درختی است که از آن پالان سازند یا بای
بسیبسلغتنامه دهخدابسیبس . [ ب ُ س َ ب ِ ] (اِ) بسیبسة.در مغرب به بسیبس و نُوَیفَع معروف است و مردم بجایه (در اسپانیا) دانه ٔ آن را کمون الجبل (زیره کوهی ) نامند و آن را در طبخ و معالجات بکار برند. (از دزی ج 1 ص 83). و رجوع به
بسباسالغتنامه دهخدابسباسا. [ ب َ ] (معرب ، اِ)به سریانی نوعی از حرمل عربی است و آن دوایی باشد که برگ آن مانند برگ بید بود لیکن کوچکتر از آن است وگل آن مانند یاسمن سفید و خوشبو میباشد و حرمل عربی را به یونانی مولی بکسر لام و به فارسی صندل دانه خوانند. (برهان ) (هفت قلزم ) (از انجمن آرا) (آنندراج
بسباسهلغتنامه دهخدابسباسه . [ ب َ س َ ] (معرب ، اِ) پسپاسه و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب ). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث ) (آنندراج ). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی ). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار
بسباسةلغتنامه دهخدابسباسة. [ ب َ س َ ] (اِخ ) نام زنی از بنی اسد. (منتهی الارب ). و امروءالقیس در این شعر از وی نام برد:الا زعمت بسباسةالیوم اننی کبرت و أن لایشهد اللهو أمثالی .(از تاج العروس ).
بسباسةلغتنامه دهخدابسباسة. [ ب َس َ ] (اِخ ) دخت ابرهه ٔ حبشی . او و برادرش مسروق بن ابرهة از ریحانة دختر علقمه باشند که سابق زن ابومُره بود و ابرهه به زور از وی بستد. (طبری ج 1 ص 550).
برسولهلغتنامه دهخدابرسوله . [ ب َ ل َ / ل ِ ] (اِ) قرصی باشد که در آن جوز و بسباس و بنگ و دیگر ادویه گرم کنند و بخورند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ) : روح ما را عصا می صافی است نه معاجین و بنگ و برسوله .ن
بزبازلغتنامه دهخدابزباز. [ ب َ ] (اِ) به عربی بسباسه خوانند و بعضی گویند پوست جوز است و بعضی دیگر گویند شکوفه و گل و بهار جوز است . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). بسباسه که قشر دوم جوزبوا باشد. (ناظم الاطباء). بسباس . (شرفنامه ٔ منیری ). یک نوع دوائی است . (فرهنگ شعوری ) <span cla
بسبسلغتنامه دهخدابسبس . [ ب َ ب َ ] (ع اِ) زمین بی آب و گیاه ج ،بسابس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیابان خالی . (مهذب الاسماء). بیابان خشک . زمین خالی . (دزی ج 1 ص 83). || درختی است که از آن پالان سازند یا بای
انگدانلغتنامه دهخداانگدان . [ اَ گ ُ ] (اِ) گیاهی از تیره ٔ چتریان که علفی است وپایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوان است . ارتفاعش 2 تا 2/5 متر و ریشه اش راست و ستبر است . ابر کبیر. حلتیت . انجدان . (فرهنگ فارسی معی
بسباسالغتنامه دهخدابسباسا. [ ب َ ] (معرب ، اِ)به سریانی نوعی از حرمل عربی است و آن دوایی باشد که برگ آن مانند برگ بید بود لیکن کوچکتر از آن است وگل آن مانند یاسمن سفید و خوشبو میباشد و حرمل عربی را به یونانی مولی بکسر لام و به فارسی صندل دانه خوانند. (برهان ) (هفت قلزم ) (از انجمن آرا) (آنندراج
بسباسهلغتنامه دهخدابسباسه . [ ب َ س َ ] (معرب ، اِ) پسپاسه و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب ). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث ) (آنندراج ). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی ). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار
بسباسةلغتنامه دهخدابسباسة. [ ب َ س َ ] (اِخ ) نام زنی از بنی اسد. (منتهی الارب ). و امروءالقیس در این شعر از وی نام برد:الا زعمت بسباسةالیوم اننی کبرت و أن لایشهد اللهو أمثالی .(از تاج العروس ).
بسباسةلغتنامه دهخدابسباسة. [ ب َس َ ] (اِخ ) دخت ابرهه ٔ حبشی . او و برادرش مسروق بن ابرهة از ریحانة دختر علقمه باشند که سابق زن ابومُره بود و ابرهه به زور از وی بستد. (طبری ج 1 ص 550).