بدگولغتنامه دهخدابدگو. [ ب َ ] (نف مرکب ) کسی که گفتار زشت دارد. (آنندراج ). عیب گو. مفتری . آنکه فحش و زشت می گوید. (ناظم الاطباء). عیاب . (یادداشت مؤلف ). بدگوینده . بدگوی . بدزبان . بددهن : زبان بدگو چونانکه رسم اوست مراجدا فکند از آن حق شناس حرمت دان .
بیدولغتنامه دهخدابیدو. (اِخ ) (شبانکاره ) قریه ای است چهارفرسنگی میانه ٔ جنوب و مغرب ده کهنه بفارس . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
بیدولغتنامه دهخدابیدو. (اِخ ) دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بیدولغتنامه دهخدابیدو. (اِخ ) دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بدگونیافرهنگ فارسی عمیددر معماری، زمین یا صحن خانه که کج و اریب باشد. Δ آن را در قدیم شوم میپنداشتند.
بدگواریلغتنامه دهخدابدگواری . [ ب َ گ ُ ] (حامص مرکب ) سوءهضم . (یادداشت مؤلف ). بدطعمی . بدبویی : کباب دل دشمنان ترانبویند از بدگواری کلاب . سوزنی .و رجوع به گواریدن شود.
بدگونیافرهنگ فارسی عمیددر معماری، زمین یا صحن خانه که کج و اریب باشد. Δ آن را در قدیم شوم میپنداشتند.
بدگواریلغتنامه دهخدابدگواری . [ ب َ گ ُ ] (حامص مرکب ) سوءهضم . (یادداشت مؤلف ). بدطعمی . بدبویی : کباب دل دشمنان ترانبویند از بدگواری کلاب . سوزنی .و رجوع به گواریدن شود.