بدمزگیلغتنامه دهخدابدمزگی .[ ب َ م َ زَ / زِ / ب َ م َزْ زَ / زِ ] (حامص مرکب ) عدم لذت و بیمزگی . (آنندراج ). بدطعمی و بی لذتی . (ناظم الاطباء). || ناگوارایی . (فرهنگ فارسی معین ). || بمجاز، ک
بدمزهلغتنامه دهخدابدمزه . [ ب َ م َ زَ / زِ / ب َ م َزْ زَ / زِ ] (ص مرکب ) بدطعم . (ناظم الاطباء). کریه الطعم . (یادداشت مؤلف ). || چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء).
ناخوشیفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیماری، درد، عارضه، کسالت، مرض، مریضی، نقاهت ۲. ضدیت، کدورت، نقار ۳. تلخی، مرارت، ناگواری ۴. غمگینی، ناخوشدلی، ناشادی ۵. بدمزگی ≠ خوشی، سلامت
بدطعمیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی می، بدمزه بودن، بدمزگی، نامطبوعی، تلخی، ناگوارایی، ترشبودن، فساد، غذای مانده داروی تلخ، زهر چیز تلخ و بدطعم: قهوه، زهرمار، آش گِل گیوه، زقوم، چای پررنگ حقیقت مادۀ قلیایی، باز، آب آهک
بدخورلغتنامه دهخدابدخور.[ ب َ خوَر / خُرْ ] (نف مرکب ) کسی که دوا را بزحمت و اکراه خورد. (فرهنگ فارسی معین ). || (ن مف مرکب ) دوایی که خورده نشود از جهت کراهت طعم یا بوی . (آنندراج ). دارویی که بواسطه ٔ طعم تلخ و بدمزگی به اکراه خورده شود. (فرهنگ فارسی معین )