باهرلغتنامه دهخداباهر. [ هَِ ] (اِخ ) عبداﷲبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب . او برادر پدری و مادری حضرت باقر (ع ) است واز کثرت جمال لقب باهر داشته و متصدی صدقات حضرت رسالت و حضرت امیرالمؤمنین (ع ) و بسیار فقیه و فاضل بوده است و احادیث بسیاری بواسطه ٔ پدران خود از حضرت رسالت روایت کرده ، در
باهرلغتنامه دهخداباهر. [ هَِ ] (ع اِ) رگی است در پوست سر تا یافوخ . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (ص ) اسم فاعل و نعت از بَهر. واضح . مبین . بین . روشن . (آنندراج ). || ظاهر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). پیدا. آشکار. هویدا. عیان . مکشوف . علنی . || شاخص . مشهور. (ناظم الاطباء)
قضیۀ رستۀ بئرBaire category theoremواژههای مصوب فرهنگستانقضیهای که بر طبق آن هر فضای سنجهای کامل یک مجموعۀ رستهدوم است
باگهرلغتنامه دهخداباگهر. [ گ ُ هََ ] (ص مرکب ) (از: با + گهر) نجیب . اصیل . شریف . باگوهر. گوهری . نژاده : جوان ارچه دانا بود باگهرابی آزمایش نگیرد هنر. فردوسی .یکی باگهر بود نامش تورگ به هندوستان پهلوانی بزرگ . <p class="au
باحرلغتنامه دهخداباحر. [ ح َ ] (اِخ ) باجر. نام بتی . (ناظم الاطباء). باحر، کهاجر، نام بتی و بجیم هم مروی است . (منتهی الارب ). رجوع به باجر شود.
باحرلغتنامه دهخداباحر. [ ح ِ ] (ع ص ) مرد گول . (منتهی الارب ). احمق . نادان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد بسیار دروغگوی . || فضول . || حیرت زده . || (اِ) خون سرخ خالص . || خون زهدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
باهراتلغتنامه دهخداباهرات . [ هَِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ باهرة. رجوع به باهرة شود. || کشتی ها بدان جهت که آب را شق کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
باهرةلغتنامه دهخداباهرة. [ هَِ رَ ] (ع ص ) تأنیث باهر. روشن . تابناک . و رجوع به باهر شود.- کمالات باهرة ؛ کمالات عالیه . (ناظم الاطباء).
باهریلغتنامه دهخداباهری .[ هَِ ] (اِخ ) بگفته ٔ حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده نام سفیری است که از جانب خلفای فاطمی به دربار سلطان محمود آمد تا تبلیغ مذهب باطنی کند. او گوید: از مصر مردی باهری نام از پیش حاکم فاطمی به رسالت سلطان محمود آمد و در ایران دعوت بواطنه ظاهر کرد، خلقی بسیار در دعوت او رف
نمایانفرهنگ مترادف و متضادآشکار، باهر، پدید، پدیدار، پیدا، جلوهگر، ظاهر، علنی، متجلی، محسوس، مشهود، معلوم، نمودار، واضح، هویدا ≠ مخفی، ناپیدا
ابهرلغتنامه دهخداابهر. [ اَ هََ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از باهر. روشن تر : هست از علم و عقل جمله ٔ خلق علم و عقل تو اشهر و ابهر.سوزنی .
قورچیلغتنامه دهخداقورچی . (اِخ ) شاه محمد. شعر فارسی و ترکی را خوب میگوید. این مطلع او راست :بقصد خون من برخاست باهر کس که بنشستم بجان من بلایی راست شد با هرکه پیوستم .(مجالس النفائس ص 167).
اقیاللغتنامه دهخدااقیال . [ اَق ْ ] (ع اِ) ج ِ قَیل . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بزرگواران . (غیاث اللغات ).- اقیال الیمن ؛ پادشاهان یمن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). طبری گوید: مردم یمن سردار لشکر را قیل گویند و باهر قیلی ده هزار تن [ سپاهی ] است . و رجوع ب
خاکوانقلغتنامه دهخداخاکوانق . (اِخ ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 19 هزارگزی راه ارابه رو تبریز باهر، ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل که دارای 117تن سکنه با مذهب شیعه و زبان ترکی . آب آ
باهراتلغتنامه دهخداباهرات . [ هَِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ باهرة. رجوع به باهرة شود. || کشتی ها بدان جهت که آب را شق کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
باهرةلغتنامه دهخداباهرة. [ هَِ رَ ] (ع ص ) تأنیث باهر. روشن . تابناک . و رجوع به باهر شود.- کمالات باهرة ؛ کمالات عالیه . (ناظم الاطباء).
باهریلغتنامه دهخداباهری .[ هَِ ] (اِخ ) بگفته ٔ حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده نام سفیری است که از جانب خلفای فاطمی به دربار سلطان محمود آمد تا تبلیغ مذهب باطنی کند. او گوید: از مصر مردی باهری نام از پیش حاکم فاطمی به رسالت سلطان محمود آمد و در ایران دعوت بواطنه ظاهر کرد، خلقی بسیار در دعوت او رف
عباهرلغتنامه دهخداعباهر. [ ع َ هَِ ] (ع ص ) عظیم . (اقرب الموارد). || خوش اندام دراز از هر چیزی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || آکنده گوشت . (ناظم الاطباء).