بادسارفرهنگ فارسی عمید۱. سبکسر؛ سبکمغز؛ مغرور؛ متکبر: ◻︎ بادهای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد / بادهای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار (سوزنی: ۱۸۱).۲. سبک؛ بیوقار.
بادسارلغتنامه دهخدابادسار. (ص مرکب ) سبک سیر و رونده باشد. (برهان ). سبک سیر و تندرو. (ناظم الاطباء). || مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی ) (صحاح الفرس ). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه ٔ لغت نامه ). بی سنگ . سبک سر
بادسرلغتنامه دهخدابادسر. [ س َ ] (ص مرکب ) بادسار. صاحب نخوت و گردنکش و متکبر. (برهان ). خداوند نخوت و گردنکش و متکبر. (ناظم الاطباء). بانخوت . معجب . متکبر. (فرهنگ سروری ). خودبین : مرا پیش کاوس بردی نوان یکی بادسر نامور پهلوان . فردوسی .<
بادسیرلغتنامه دهخدابادسیر. [ س َ/ س ِ ] (ص مرکب ) از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریعالسیر. (آنندراج ). چابک از آدم و حیوان . (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن ). || مرد متکبر. || کبر. (آنندراج ).
بدپسرلغتنامه دهخدابدپسر. [ ب َ پ ِ س َ ] (ص مرکب ) پسر ناخلف . پسر نااهل : هر بدپسر که نیک شود روزی آن گه شود که نیک پدر مرده . (از سندبادنامه ص 71).- بدپسران خانه کن ؛ ناخل
بدشیرلغتنامه دهخدابدشیر. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدذات . متقلب . از شیر مراد شیر مادر است و بدشیر دشنامی است که غالباً بمزاح به اطفال گویند. (از یادداشتهای مؤلف ).
بادساریلغتنامه دهخدابادساری . (حامص مرکب ) کیفیت و حالت بادسار. سبکسری . بادسری . تهور : کس از بادساری دلاور مبادکه بدْهد سر از بادساری بباد. اسدی .فکندی بمردی تن اندر هلاک نه مردیست ، کز بادساریست پاک . اسدی
آهنگریفرهنگ فارسی عمید۱. شغل و عمل آهنگر: ◻︎ مرا نیست زآهنگری ننگ و عار / خِرد باید و مردی ای بادسار (فردوسی۲: ۷۶۷).۲. ساختن آلات و ادوات از آهن.۳. (اسم) کارگاهی که این کار در آن صورت میگیرد.
سارفرهنگ فارسی معین(پس .) 1 - در آخر بعض کلماتِ مرکب به معنی «سر» آید: سبکسار. 2 - در آخر بعضی کلمات مرکب پسوند مکان است که بیشتر معنای کثرت و انبوهی را می رساند. چشمه - سار. 3 - از ادات تشبیه که معنای مانند و شبیه را می رساند: بادسار.
سرکفتهلغتنامه دهخداسرکفته . [ س َ ک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سرشکافته : حکیم نوزده را علتی پدید آیدکه راحت از کل سرکفته ٔ کلان بیند. سوزنی .تا بادساریش بسر آید ادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته
طینوشلغتنامه دهخداطینوش . (اِخ ) نام پسر قیدافه (پادشاه اندلس ) که داماد فور هندی و معاصر اسکندر بود. فردوسی از زبان قیدافه به اسکندر خطاباً گوید : چنان دان که طینوش فرزندمن کم اندیشه از دانش و پند من یکی بادسار است و داماد فورنباید که داند ز نزدیک و دور
بادساریلغتنامه دهخدابادساری . (حامص مرکب ) کیفیت و حالت بادسار. سبکسری . بادسری . تهور : کس از بادساری دلاور مبادکه بدْهد سر از بادساری بباد. اسدی .فکندی بمردی تن اندر هلاک نه مردیست ، کز بادساریست پاک . اسدی