ایستانیدنلغتنامه دهخداایستانیدن . [ دَ ] (مص ) استانیدن . به ایستادن واداشتن .وادار کردن به قیام . (فرهنگ فارسی معین ). ایستادن کنانیدن و بر پا کردن و قایم کردن . (ناظم الاطباء) : در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525</sp
پیش فنگلغتنامه دهخداپیش فنگ . [ ف َ ] (اِ مرکب ) در مشق سربازان بجلوی روآوردن تفنگ بطور عمودی . تفنگ راست ایستانیده را از جانب راست بدن با دو حرکت مقابل صورت آوردن . تفنگ مماس با جانب راست بدن را با حرکتی اندکی ببالا سپس با حرکتی دیگر بپیش روی آوردن . روبروی صورت و موازی قامت آوردن تفنگی که مماس
داشتهلغتنامه دهخداداشته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از داشتن . رجوع به داشتن در معانی مختلفه ٔ آن شود. || ایستانیده : خود جنیبت بدرش داشته بینند براق کز صهیلش نفس روح معلا شنوند. خاقانی .بر د
مرتبلغتنامه دهخدامرتب . [ م ُ رَت ْ ت َ ] (ع ص ) در جای خود قرار داده شده . در مرتبه ٔ خود قرار گرفته . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ترتیب داده شده . (آنندراج ). راست و درست کرده شده و درجه به درجه در مرتبه و مقام هر کدام آورده شده . (غیاث اللغات ). متسق . منتظم .بسامان . (یادداشت مرحوم
بپایلغتنامه دهخدابپای . [ ب ِ ] (ص مرکب ) بپا. برپا. مقیم . ایستاده . مقابل نشسته . قائم : چو این آفرین کرد رستم بپای شهنشه بدادش بر خویش جای . فردوسی .نشست آن سه پرمایه ٔ نیکرای همی بود خراد برزین بپای .