اشکارلغتنامه دهخدااشکار. [ ] (اِخ ) قریه ای است در چهارفرسنگی جانب مغرب فارغان . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و جزو محال سبعه است .
اشکارلغتنامه دهخدااشکار. [ اِ ] (اِ) شکار که نخجیر است ، و شکار کردن را نیز گویند. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). شکار. صید : جز ملک محمود که تواند کردنرّه شیری بخدنگی اشکار. فرخی .در کوی این ستمگر جورآیین غیر از گراز هیچ نه ا
اشکارلغتنامه دهخدااشکار. [ اِ ] (ع مص ) اشکارضرع ؛ پرشیر شدن پستان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اشکار قوم ؛ صاحب شتران بسیارشیر شدن آنان . یا دوشنده ٔ شتران پرشیر گردیدن ایشان . (منتهی الارب ). پرشیر شدن شتران قوم . (از اقرب الموارد). || اشکار نخل ؛ شکیر برآوردن خرما . || اشکار شجر؛ برگ
اشکاردیکشنری فارسی به عربیبراءة الاختراع , بکاء , جمهور , خارج , سهل , صارخ , ظاهر , عاري , قائمة الشحن , مفتوح , واضح
آشکارلغتنامه دهخداآشکار. [ ش ْ / ش ِ ] (ص ، ق ، اِ) (از پهلوی آشکاراک ) ظاهر. بارز. مشهود. مرئی . روشن . هویدا. پیدا. پدید. پدیدار. مکشوف . جلی . جلیه . واضح . عیان . محسوس . مقابل مخفی ، پنهان ، نهان ، ناپیدا، ناپدید، نهفته : ازو د
اصقارلغتنامه دهخدااصقار. [ اِ ] (ع مص ) اصقار شمس ؛ تافته گشتن آفتاب . (از منتهی الارب ). تافته گردیدن آفتاب ، یقال : اصقرت الشمس . (ناظم الاطباء). اصقار شمس ؛ اتقاد و برافروخته شدن آن . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اسقارلغتنامه دهخدااسقار. [ اِ ] (ع مص ) اسقار نخلة؛ دوشاب راندن آن . روان کردن دوشاب : اسقرت النخلة؛ روان کرد دوشاب را. (منتهی الارب ).
اسکائرلغتنامه دهخدااسکائر. [ اِ ءِ ] (اِخ ) کرسی کانتن فی نیستِر، از ناحیت کَمپِر، دارای 7118 سکنه .
اسکارلغتنامه دهخدااسکار. [ اِ ] (ع مص ) مست گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ). مست کردن . مستی آوردن .
اشکارکلالغتنامه دهخدااشکارکلا. [ اِ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل که در 10000گزی شمال خاوری آمل واقع است . محلی دشت ، معتدل ، مرطوب ، و مالاریائی و سکنه ٔ آن 75 تن و مذهب آنان شیعه ولهجه ٔ برخی از ایشا
اشکارلتلغتنامه دهخدااشکارلت . [ اِ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پنجکرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 5000گزی جنوب نوشهر. محلی است کوهستانی ، سردسیر. سکنه ٔ آن 85 تن و مذهب آنان شیعه و لهجه ٔ بعضی آنها گیلکی است . آب آن ا
اشکاریلغتنامه دهخدااشکاری . [ اِ ] (ص نسبی ) شکاری و شکارچی و نخجیرگر و صیاد. (ناظم الاطباء). شکاری و صیاد. (آنندراج ) : بیا بر بام ای عارف مکن هر نیمشب زاری کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری .شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری ج <span class="hl" d
unfoldsدیکشنری انگلیسی به فارسیآشکار می شود، اشکار کردن، باز کردن، اشکار شدن، فاش کردن، رها کردن، تاه چیزی را گشودن
unfoldingدیکشنری انگلیسی به فارسیآشکار شدن، اشکار کردن، باز کردن، اشکار شدن، فاش کردن، رها کردن، تاه چیزی را گشودن
اشکارکلالغتنامه دهخدااشکارکلا. [ اِ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل که در 10000گزی شمال خاوری آمل واقع است . محلی دشت ، معتدل ، مرطوب ، و مالاریائی و سکنه ٔ آن 75 تن و مذهب آنان شیعه ولهجه ٔ برخی از ایشا
اشکارلتلغتنامه دهخدااشکارلت . [ اِ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پنجکرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 5000گزی جنوب نوشهر. محلی است کوهستانی ، سردسیر. سکنه ٔ آن 85 تن و مذهب آنان شیعه و لهجه ٔ بعضی آنها گیلکی است . آب آن ا
اشکاریلغتنامه دهخدااشکاری . [ اِ ] (ص نسبی ) شکاری و شکارچی و نخجیرگر و صیاد. (ناظم الاطباء). شکاری و صیاد. (آنندراج ) : بیا بر بام ای عارف مکن هر نیمشب زاری کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری .شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری ج <span class="hl" d
تراشکارلغتنامه دهخداتراشکار. [ ت َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه در کارخانه متصدی تراشیدن آهن و پولاد است .
گونة ناشکارnon-game species, non-game/nongameواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از حیاتوحش که شکار آن مجاز نیست یا انسان آن را شکار و مصرف نمیکند