ازیراکلغتنامه دهخداازیراک . [ اَ ] (حرف ربط مرکب ) ازایراک . زیراکه . از این رو که : طاعت پیش آر و علم جوی ازیراک طاعت و علم است بند و قید زمانه . ناصرخسرو.مر جان تو مرجان خدایست ازیراک از حکمت و علم آمده مر جان ترا جان .<p c
ازیراکفرهنگ فارسی عمیدزیراکه؛ برای اینکه؛ ازاینروکه؛ ازاینجهتکه: ◻︎ طاعت پیش آر و علم جوی ازیراک / طاعت و علم است بند و فند زمانه (ناصرخسرو: ۳۸۲).
ازراقلغتنامه دهخداازراق . [ اِ ] (ع مص ) ازراق عین ؛ برگردیدن چشم و ظاهر شدن سپیدی او. || ازراق ناقه ؛ سپس انداختن ناقه بار خود را. (منتهی الارب ).
حجرگکلغتنامه دهخداحجرگک . [ ح ُ رَ گ َ ] (اِ مصغر) مصغر فارسی حجره . حجره ٔ کوچک . اطاق کوچک : و آنگاه در این حصن ترا حجرگکی دادآراسته و ساخته باندازه و درخوربگشاد در این حجره ترا پنج در خوب بنشسته تو چون شاه درو برسر منظرهرگه که ترا باید در حجرگک خو
ازرقلغتنامه دهخداازرق . [ اَ رَ ] (اِ) خط چهارم از هفت خط جام جم . (برهان ). خط چهارم از جام باده : باده در جام تا خط ازرق شعله در بحر اخضر اندازد.خاقانی .
ازرقلغتنامه دهخداازرق . [ اَ رَ ] (اِخ ) شامی . یکی از سرداران لشکر عمربن سعد در وقعه ٔ کربلا. - مثل ازرق شامی ؛ با موئی زرد و چشمی آسمانگون . - || قسی .سنگدل .
ازیراکجالغتنامه دهخداازیراکجا. [ اَ ک ُ ] (حرف ربط مرکب ) ازیراک . از این رو که : پیامی رسانم ز هر دو رهی بدان برز درگاه بافرهی ازیرا کجا چشم آنشان نبودکه گفتار ایشان بشاید شنود.فردوسی .
ازیراکهلغتنامه دهخداازیراکه . [ اَ ک ِ ] (حرف ربط مرکب )ازیراک . زیرا که . از این رو که . چونکه : ازیرا که بی فرّ و برز است شاه ندارد همی راه شاهان نگاه .فردوسی .
زیرافرهنگ فارسی عمیدازیرا؛ از این راه؛ از این رو؛ از این جهت؛ ایرا.⟨ زیراک: (حرف) [قدیمی] ازیراک؛ زیرا که؛ برای اینکه.
زیراکلغتنامه دهخدازیراک . (حرف ربطمرکب ) مخفف زیراکه . (آنندراج ). کلمه ٔ تعلیل یعنی زیراکه و از برای آنکه . (ناظم الاطباء). زیراکه . پهلوی «ازیراک ». زیرا. (فرهنگ فارسی معین ). زیراکه . از این راه که . بدین دلیل که . بدین سبب که . بدین جهت که . بدین علت که . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) <span cl
نجادیلغتنامه دهخدانجادی . [ ن ِ ] (اِخ ) از این شاعر محمدبن عمر رادویانی مؤلف ترجمان البلاغه درفصل «تفریق و تقسیم » (چ آتش ص 72) بیتی آورده است :نیست به خوبی رخانْت ماه ازیراک ماه به گرد رخت همیشه بتابد.و جز این از حال و آثار او اطلاعی به دست نیفت
هم صورتلغتنامه دهخداهم صورت . [ هََ رَ ] (ص مرکب ) هم شکل . همانند : بچگانْمان همه ماننده ٔ شمس و قمرندزآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری .همواره سیه سَرْش ببرّند ازیراک هم صورت مار است و ببرّند سر مار. <p class="aut
ازایراکلغتنامه دهخداازایراک . [ اَ زی ] (حرف ربط مرکب ) (مرکب از: ازیرا + که ) اَزیراک . رجوع به ازیرا شود : دل ز بدیها بدین بشوی ازایراک پاک شود دل بدین چو جامه بصابون . ناصرخسرو.از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک درروزن من هم نرود
ازیراکجالغتنامه دهخداازیراکجا. [ اَ ک ُ ] (حرف ربط مرکب ) ازیراک . از این رو که : پیامی رسانم ز هر دو رهی بدان برز درگاه بافرهی ازیرا کجا چشم آنشان نبودکه گفتار ایشان بشاید شنود.فردوسی .
ازیراکهلغتنامه دهخداازیراکه . [ اَ ک ِ ] (حرف ربط مرکب )ازیراک . زیرا که . از این رو که . چونکه : ازیرا که بی فرّ و برز است شاه ندارد همی راه شاهان نگاه .فردوسی .