اروسلغتنامه دهخدااروس . [ ] (ص ) روشن و صیقل زده . (در سه نسخه ٔ خطی منتخب اللغات ). و جای دیگر دیده نشد.
اروسلغتنامه دهخدااروس . [ اَ] (اِ) متاع . کالا. (برهان ) (جهانگیری ). اسباب . (برهان ). آخریان : یک روز چارپای ببردستم از گله روز دگر اروس و قماش از نهاندره .پوربهای جامی .
اروسلغتنامه دهخدااروس . [ اِ رُس ْ ] (اِخ ) در اساطیر قدیمه ٔ یونان نام خداوند عشق است . لاطینیان آنرا کوپیدون میگفتند. رجوع به کوپیدون شود.
اروسلغتنامه دهخدااروس . [ اُ ] (اِخ ) رومی . او راست کتابی در نیرنجات . (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 434). و شاید وی همان اریوس بن اصطفانوس بن بطلینس رومی از علمای عزائم باشد. (الفهرست ص 431).
اروسفرهنگ فارسی عمید= متاع: ◻︎ یک روز چارپای ببردستم از گله / روز دگر اروس و قماش از نهاندره (پوربهای جامی: لغتنامه: اروس).
چارگوشلغتنامه دهخداچارگوش . (ص مرکب ، اِ مرکب ) چهارگوش . چارگوشه ای .چهارضلعی . دارای چهارضلع. مربع. چارزاویه ای . دارای چهارزاویه . سطحی که اضلاع آن مساوی و زوایای آن عمود بر یکدیگر باشند. رجوع به چارگوشه و چهارگوشه شود.
اپرویزلغتنامه دهخدااپرویز. [ اَ پ َرْ ] (اِخ ) پرویز. اپرواز. ابرویز. برویز. || (ص ) مظفر. منصور. گرامی . (برهان ). || (اِ) نامی از نامهای مردان ایرانی .
پاپیروسلغتنامه دهخداپاپیروس . (لاتینی ، اِ) بَردی . پیزُر. لُخ . اَباء. حفا. تک . جگَن . چغ (در مازندران ). پاپورس (یونانی ). ورق پوست گیاه پاپیروس که در قدیم چون کاغذ بکار بود. || کتاب خطی بر ورق پوست این گیاه نوشته .
اروستانلغتنامه دهخدااروستان . [ اَ وَ ] (اِخ ) شهر نصیبین . این شهر کهنسال که در کتیبه های آشوری بخط میخی از نهصد سال پیش از مسیح ببعد نسیبینا خوانده شده ، پایگاه شهرستانی است که بعدها ((بیت عربایه )) نامیده شده است . این شهرستان در پهلوی اروستان یاد گردیده و نویسنده ٔ ارمنی موسی خورنچی در مائه
اروستراتلغتنامه دهخدااروسترات . [ اِ رُس ْ ] (اِخ ) شخصی از اهالی افسس یعنی شهر باستانی ایاصلوغ که برای کسب شهرت معبد قمر را که در این شهر بوده و یکی از عجائب سبعه ٔ دنیای قدیم بشمار میرود آتش زد. این واقعه در 356 ق . م . اتفاق افتاد و با شب تولد اسکندر کبیر مصاد
اروسملغتنامه دهخدااروسم . [ اِ س ِ ] (از یونانی / لاتینی ، اِ) اروسمن . اروسمین . اروسیمون . بیونانی تودری است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اسحارة. تودریج . ایشاره . لبسان . لفسان . شندلة. اوسیمون . قصیصه . قدّومه . قدّامه . مادر دخت .
اروسهلغتنامه دهخدااروسه . [ اَ س َ / س ِ ] (اِ) ابوخلسا. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به انخسا و انخوسا شود. || اروسه (با راء هندی ) لغت هندی است و آنرا بانسه یعنی بای موحده دانسته و بفتح واو و الف و سکون نون و فتح سین مهمله و ها در آخر نیز نامند. نباتیست که در
کوپیدونلغتنامه دهخداکوپیدون . [ دُ ] (اِخ ) خدای عشق رومیان که با اروس یونانی شباهت دارد. اروس شکل و صفات و سرگذشت خود را به وی داده است . (فرهنگ فارسی معین ).
اروس بیلغتنامه دهخدااروس بی . [ ] (اِخ ) یکی از سرداران ازبک که در جنگ با ظهیرالدین بابر اسیر و مقتول شد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 36).
اروس خانلغتنامه دهخدااروس خان . [ ] (اِخ ) دوازدهمین از سلاطین دشت قبچاق ، بعد از جانی خان بن اوزبک خان در اوائل زمان امیرتیمور. (حبیب السیر جزو 1 از ج 3 ص 26 و جزو 3</
اروس خواجه میشلغتنامه دهخدااروس خواجه میش . [ ] (اِخ ) یکی از امراء که با فوجی از لشکریان که از میرزا سنجر گریخته بود بموکب سلطان حسین میرزا پیوست و سلطان آن جماعت را منظور نظرعاطفت گردانید. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص <span class="hl"
اروس قلعهلغتنامه دهخدااروس قلعه . [ اُ ق َ ع َ ] (اِخ ) (قلعه ٔ روسیان ) در چهارمیلی مغرب سرتوک ، محاذی ساحل دریا، خرابه های قلعه ای از روسها دیده میشود.دُرن گوید که نام آن اروس قلعه است و سابقاً این موضع جزیره ای بوده است . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 160</s
خاروسلغتنامه دهخداخاروس . (اِخ ) نام یکی از سرگردان مقدونی است :اسکندر شهر ار [ اُ رْ ] را گرفت و چندفیل در آنجا یافت . بر اثر این خبر اهالی بازیر مأیوس گشته شبانه شهر را تخلیه کردند و با سایر خارجیهابقله ٔ کوه آارن پناه بردند. موقع این کوه بقدری محکم بود، که میگفتند هرکول (پهلوان داستانی
روباروسلغتنامه دهخداروباروس . (اِ) اسم یونانی آزاددرخت است . (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به آزاددرخت شود.
ماروسلغتنامه دهخداماروس . (اِخ ) دهی از دهستان عشق آباد است که در بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور واقع است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
لاروسلغتنامه دهخدالاروس . (اِخ ) پیر. عالم نحوی و لغوی فرانسوی .مولد توسی (یُن ) (1817 - 1875 م .). لغت نامه ٔ بزرگ عمومی قرن نوزدهم (در پانزده جلد) از مؤلفات اوست .