ارزانلغتنامه دهخداارزان . [ اَ ] (اِخ ) (دشت ...) موضعی بین جزجیرکان و کازرون فارس . رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی چ کمبریج ص 163 شود. ظاهراً مراد دشت ارژن است .
ارزانلغتنامه دهخداارزان . [ اَ ] (نف / ص ) آنچه ارزنده باشد ببهای وقت . (رشیدی ). چیزی که به قیمتش می ارزد. ارزش دار. که ارزد. || کم بها. رخیص . مقابل گران . (مؤید الفضلاء). مقابل ِ غالی و ثمین : گر ارزان بدی مرغ ، با این سوارن
ارزانفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی آنچه قیمتش از نرخ روز کمتر باشد؛ کمبها: ◻︎ نرخ متاعی که فراوان بُوَد / گر به مثل جان بُوَد ارزان بُوَد (جامی۳: ۵۰۰).۲. [قدیمی، مجاز] بیارزش؛ بیمقدار.
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ ] (اِ) به لغت اهل مغرب نوعی بادام کوهی است و به عربی روغن آن را زیت الهرجان گویند. درد پشت را نافع است و قوه ٔ باه دهد. (برهان ). لوزالبربر. (فهرست مخزن الادویه ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است در فاصله ٔ کمتر از سه فرسخ از تبریز در میان جنوب و مشرق آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است میان جنوب و مشرق فهلیان در دو فرسخی آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ ] (اِخ ) دهی بوده است از دهستان کوهستان ، از بخش کلارستاق تنکابن . (از مازندران و استرآباد رابینو ص 146 از ترجمه ٔ فارسی ).
ارزانیلغتنامه دهخداارزانی . [ اَ ](ص نسبی ) (در پهلوی : ارژانیک ) منسوب به ارزان . ارزنده . (رشیدی ) : گه ِ رفتن صفاهان داد آنراکه ارزانی است بختش صد جهان را. (ویس و رامین ).به دلی صحبت تو نیست گران چه حدیثی است بجان ارزانی .
ارزانشلغتنامه دهخداارزانش . [ اَ ن ِ ] (اِ) خیر. (برهان قاطع). کار نیکو. || خیرات و چیزی که در راه خدا بمردم داده شود. (برهان قاطع). صَدَقات .
ارزانیلغتنامه دهخداارزانی . [ اَ ] (ص نسبی ) منسوب به ارزن که شهری است به دیاربکر. || منسوب به ارزن که موضعی است به فرسنگی از شیراز. (غیاث اللغات ). و ظاهراً محرف ارزنی است .
ارزانیاسلغتنامه دهخداارزانیاس . [ اَ ] (اِخ ) (رود...) نام این رود در نوشته های پلوتارک و پلین و تاسیت یاد شده و بعض محققین آنرا با رود تِلِه ب ُآس که در کتاب ((عقب نشینی ده هزار تن )) گزنفن یاد شده یکی دانسته اند. ظاهراً ارزانیاس همان ارزن قرون بعد است . (ایران باستان ص <span class="hl" dir="ltr
ارزانیانلغتنامه دهخداارزانیان . [ اَ ] (اِ مرکب ) ج ِ ارزانی . رجوع به ارزانی شود. || (ص مرکب ) در این بیت اگر تصحیفی راه نیافته باشد به معنی ارزانی و درخور و شایسته آمده است : کنون آفرین تو [ بهرام گور ] شد بی گزیربما هرکه هستیم برنا و پیر...بر این تخت ارزانیا
ارخاصلغتنامه دهخداارخاص . [ اِ ] (ع مص ) رخصت کردن . اذن دادن . اجازه دادن . روا شمردن . دستوری دادن . || ارزان گردانیدن . (منتهی الارب ). ارزان کردن . (تاج المصادر بیهقی ). ارخاس . فراخ و ارزان کردن نرخ . (زوزنی ). || ارزان خریدن . (منتهی الارب ). || ارزان یافتن . || ارزان شمردن . (منتهی الار
ارزانیلغتنامه دهخداارزانی . [ اَ ](ص نسبی ) (در پهلوی : ارژانیک ) منسوب به ارزان . ارزنده . (رشیدی ) : گه ِ رفتن صفاهان داد آنراکه ارزانی است بختش صد جهان را. (ویس و رامین ).به دلی صحبت تو نیست گران چه حدیثی است بجان ارزانی .
ارزان خریدلغتنامه دهخداارزان خرید. [ اَ خ َ ] (ن مف مرکب ) چیزی بقیمت ارزان خریده . مقابل گران خرید.
ارزان فروشلغتنامه دهخداارزان فروش . [ اَ ف ُ ] (نف مرکب ) که ارزان فروشد. فروشنده بقیمت مناسب . سهل البیع : به بازارگان گفت چندین مکوش به افزونی ای مرد ارزان فروش . فردوسی .ولیکن تو بستان که صاحب خرداز ارزان فروشان برغبت خرد.<p c
ارزانشلغتنامه دهخداارزانش . [ اَ ن ِ ] (اِ) خیر. (برهان قاطع). کار نیکو. || خیرات و چیزی که در راه خدا بمردم داده شود. (برهان قاطع). صَدَقات .
ارزانیلغتنامه دهخداارزانی . [ اَ ] (ص نسبی ) منسوب به ارزن که شهری است به دیاربکر. || منسوب به ارزن که موضعی است به فرسنگی از شیراز. (غیاث اللغات ). و ظاهراً محرف ارزنی است .
کارزانلغتنامه دهخداکارزان . (اِخ ) دهی از دهستان خزل بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام . 16هزارگزی جنوب باختر چرداول ، 5هزارگزی باختر راه اتومبیل رو روزنگوان . کوهستانی و سردسیر و سکنه ٔ آن 180 ت
مرگ ارزانلغتنامه دهخدامرگ ارزان . [ م َ اَ ] (ص مرکب ) مرگ ارجان . مرگ ارژان . واجب القتل .محکوم به مرگ . مهدورالدم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
عنبر ارزانلغتنامه دهخداعنبر ارزان . [ عَم ْ ب َ رِ اَ ] (اِخ ) کنایه از گیسوی مشکبوی حضرت رسالت (ص ) است به اعتبار نفع عام . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (ناظم الاطباء). عنبر لرزان . رجوع به عنبر لرزان شود.