اداملغتنامه دهخداادام . [ اُ ] (اِخ ) محمودبن عمر گوید وادیی است بتهامه که برسوی آن از آن هذیل و فروسوی ازآن کنانه است و سیدعلی علوی گفته است ادام بکسر اول است و در آن آبی است که آنرا بیر ادام گویند واقع در راه یمن بنی شعبه (از کنانه ) را. (معجم البلدان ).
اداملغتنامه دهخداادام . [ اَ ] (اِخ ) اصمعی گفته نام شهریست و گفته اند وادئی است و ابوحازم گوید آن از مشهورترین وادیهای مکه است . (معجم البلدان ).
اداملغتنامه دهخداادام . [ اِ ] (اِخ ) شهر و بندری از هلند، دارای 7700 تن سکنه و کلیسائی زیبا از مائه ٔ پانزدهم م . و پنیر آن مشهور است .
حذاملغتنامه دهخداحذام . [ ح َ / ح ُ ] (اِخ ) نام زنی است در عرب که به اصابت رای مثل شده است و در حق او گفته اند : اذا قالت حذام فصدقوهافان القول ما قالت حذام . (از قاموس الاعلام ترکی ).ابن عبدربه گ
هذاملغتنامه دهخداهذام . [ هَُ ] (ع ص ) دلیر. (منتهی الارب ). شجاع . (اقرب الموارد). || شمشیر بران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
اداموشةلغتنامه دهخدااداموشة. [ اَ ش َ ] (اِخ ) قریه ای است قرب قریه بارواج از قضاء بریدور تابع لواء بهکة از ولایت بوسنه ودر قرب آن آبهای معدنی و معدن آهن و نوعی خاک است که برای سفالگری مناسب است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
ادامهلغتنامه دهخداادامه . [ اِ م َ ] (ع مص ) اِدامة. اِدامت . همیشه داشتن . پیوسته گردانیدن . (مجمل اللغة). پیوستگی . دایم داشتن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) : یدیم اﷲ نعمته علیه . (تاریخ بیهقی ص 217). ادام اﷲ بقاه ؛ خدای زیست او را
ادامةلغتنامه دهخداادامة. [ اِ م َ ] (اِخ ) شهریست دارای سور از شهرهای نفتالی بین کنادة و رامة و ظاهراً در شمال غربی بحرالجلیل واقع بوده است و اثری از آن تاکنون بدست نیامده است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
ادامیلغتنامه دهخداادامی . [ اَ ما ] (اِخ ) ابوالقاسم سعدی گوید: موضعی است بحجاز، و قبر زهری عالم فقیه آنجاست و یاقوت گوید من آنرا نشناسم و در کتاب نصر آمده : ادامی از اعراض مدینه است و زهری آنجا نخلی غرس کرد. (معجم البلدان ). || از دیار قضاعة بشام است و بضم همزه نیز گفته اند. (معجم البلدان ).<
ادملغتنامه دهخداادم . [ اُ ] (ع اِ) نانخورش . خورش . قاتق . صبغ. هرچه اصلاح طعام کند چون سرکه و نمک و امثال آن . اِدام . ج ، آدام .
اداموشةلغتنامه دهخدااداموشة. [ اَ ش َ ] (اِخ ) قریه ای است قرب قریه بارواج از قضاء بریدور تابع لواء بهکة از ولایت بوسنه ودر قرب آن آبهای معدنی و معدن آهن و نوعی خاک است که برای سفالگری مناسب است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
ادامهلغتنامه دهخداادامه . [ اِ م َ ] (ع مص ) اِدامة. اِدامت . همیشه داشتن . پیوسته گردانیدن . (مجمل اللغة). پیوستگی . دایم داشتن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) : یدیم اﷲ نعمته علیه . (تاریخ بیهقی ص 217). ادام اﷲ بقاه ؛ خدای زیست او را
ادامةلغتنامه دهخداادامة. [ اِ م َ ] (اِخ ) شهریست دارای سور از شهرهای نفتالی بین کنادة و رامة و ظاهراً در شمال غربی بحرالجلیل واقع بوده است و اثری از آن تاکنون بدست نیامده است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
ادامیلغتنامه دهخداادامی . [ اَ ما ] (اِخ ) ابوالقاسم سعدی گوید: موضعی است بحجاز، و قبر زهری عالم فقیه آنجاست و یاقوت گوید من آنرا نشناسم و در کتاب نصر آمده : ادامی از اعراض مدینه است و زهری آنجا نخلی غرس کرد. (معجم البلدان ). || از دیار قضاعة بشام است و بضم همزه نیز گفته اند. (معجم البلدان ).<
درباداملغتنامه دهخدادربادام . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوغاز، بخش باجگیران شهرستان قوچان ، واقع در 26هزارگزی جنوب خاوری باجگیران و سر راه عمومی شوسه ٔ قوچان به دره گز. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir=
دره باداملغتنامه دهخدادره بادام . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . واقع در 55هزارگزی جنوب کرمانشاهان و 4هزارگزی چنار، با 300 تن سکنه . آب آن از زه آب رود
دره باداملغتنامه دهخدادره بادام . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان موگوئی بخش آخوره شهرستان فریدن ، واقع در 50هزارگزی باختر آخوره ، با 132 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="h
دره باداملغتنامه دهخدادره بادام . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه شاه آباد به مهران میان همه کوشتی و تنگ ژومرک ، در 20هزارگزی شاه آباد. (یادادشت مرحوم دهخدا).
دم باداملغتنامه دهخدادم بادام . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاه . آب از سراب فش .سکنه ٔ آن 194 تن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).