اخیلغتنامه دهخدااخی . [ اَ ] (ع اسم + ضمیر) برادر من . || (اِ مرکب ) نامی که فتیان هم طریقتان خود را بدان مخاطب می داشتند : اطلس چی دعوی چی رهن چی ترک شد سرمست در لاغ ای اخی .مولوی .چشم چون نرگس فروبندی که چی هین عصایم کش که ک
اخیلغتنامه دهخدااخی . [ اُ خ َی ی ] (ع اِ مصغر) تصغیر اخ . || (اِخ ) موضعی است ببصره و در آن جویها و قریه هاست . || یوم اُخی ّ؛ از ایام عرب است و در آن ابوبشر العذری بنی مرة را بغارتید. (معجم البلدان ).
یاخچیلغتنامه دهخدایاخچی . (ترکی ، ص ، ق ) کلمه ٔ ترکی است به معنی خوب . یاخشی . رجوع به یاخشی شود.- یاخچی یاخچی کردن کسی را ؛ او را آلت بی اراده ٔ پیشرفت مقاصد خود ساختن . رجوع به یاخشی شود.
اخیرلغتنامه دهخدااخیر. [ اَ ] (ع ص ) پسین . (مؤیدالفضلاء).بازپسین . واپسین . آخر. آخِری . مقابل اوّل و مقدم .
اخیرلغتنامه دهخدااخیر. [ اَ ی َ ] (ع ن تف ) به . خیر. بهتر: هو اخیرُ منک ، بمعنی هو خیر منک است ؛ یعنی او از تو به است و در آن معنی تفضیل نیست .
اخی محمدلغتنامه دهخدااخی محمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) دهستانی . شیخ رکن الدین قدس سره فرموده است که در شب پنجشنبه سی ونهم اربعین در غیبت دیدم که جماعتی مسافران رسیدند و در میان ایشان جوانی بود که حق تعالی را به او نظری از عنایت است . و او را بمن حواله کرده است چون بشهادت آمدم خادم را گفتم ز
اخی اورنلغتنامه دهخدااخی اورن . [ اَ ] (اِخ ) یکی از مشایخ دوره ٔ سلطنت اورخان غازی . و بعض کرامات بدو نسبت کنند. مدفن او طرابوزان و مزار است . (قاموس الاعلام ).
دره ناخیلغتنامه دهخدادره ناخی . [ دَ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان بخش زراب شهرستان سنندج . واقع در 27هزارگزی شمال باختری زراب و 2هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به زراب ، با 150 تن سک
دوستاخیلغتنامه دهخدادوستاخی . (ص نسبی ) محبوس . مسجون . زندانی . بندی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوستاخ شود.
حزین شماخیلغتنامه دهخداحزین شماخی . [ ح َ ن ِ ش َ ] (اِخ ) دارای یک مثنوی است که در دانشمندان آذربایجان یاد شده است و او جز حزین گیلانی است ، چه از شماخی تبریز است . (ذریعه ج 9 ص 234).
پی فراخیلغتنامه دهخداپی فراخی . [ پ َ / پ ِ ف َ ] (حامص مرکب ) حالت یا عمل پی فراخ : بود با راهواریش همه لنگ با چنین پی فراخیش همه تنگ . نظامی .که ما را سر پرده ٔ تنگ نیست بجز پی فراخی در آهنگ نیست
سلاخیلغتنامه دهخداسلاخی . [ س َل ْ لا ] (حامص ) پوست برکندن بزیادت «یای » مصدری بر سلاخ . (غیاث )(آنندراج ). || شغل سلاخ . (ناظم الاطباء).