آکنلغتنامه دهخداآکن . [ ک َ ] (نف مرخم ) مخفف آکننده ، و از آن کلماتی مرکب توان کرد، چون پشم آکن ، قزاکن ، جوزآکن ، سحرآکن ؛ آنکه پشم ، قز، جوز، و سحر آکند.
حاقنلغتنامه دهخداحاقن . [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَقْن . آنکه او را گمیز بشتاب گرفته باشد. حابس البول . (مهذب الاسماء). آنکه بول آمده را نگاه دارد، یقال : لا رأی لحاقن . و فی المثل : و انا منه کحاقن الاهالة؛ یعنی ماهر و حاذقم به آن ، و اهاله پیه گداخته باشد. (منتهی الارب ) <span class="hl
حقنلغتنامه دهخداحقن . [ ح َ ] (ع مص ) حقنه کردن . (منتهی الارب ). اماله کردن . (اقرب الموارد). || بازداشتن . نگاه داشتن . (منتهی الارب ). واداشتن بول و خون از ریختن و شیر از وعاء. (تاج المصادر بیهقی ). نگاه داشتن بول و مانند آن . بازداشتن و بند کردن چیزی را از خروج . (کنز از غیاث ). واداشتن
حقنلغتنامه دهخداحقن . [ ح ُ ق َ ] (ع اِ) ج ِ حقنه . (مهذب الاسماء) : و من احتاج الی ان یجعل الحنظل فی شی ٔ من الحقن القاه فی طبیخ الحقنة صحیحا غیر مکسور. (ابن البیطار).
حقینلغتنامه دهخداحقین . [ ح َ ] (ع ص ) نعت از حقن . بازداشته . محبوس . || محقون . شیر دوشیده که بر شیر خفته ریزند برای برآوردن مسکه . و در مثل است : ابی الحقین العذرة، اَی العذر. و آن برای کسی گویند که عذر آرد و عذر او نه درست باشد. (منتهی الارب ). شیر ماست . (مهذب الاسماء).
آکنجلغتنامه دهخداآکنج . [ ک َ ] (اِ) قلابی که بدان یخ در یخدان اندازند. (برهان ). و ظاهراً این کلمه مصحف آکج است .
آکندلغتنامه دهخداآکند. [ ک َ ] (ن مف مرخم ) مخفف آکنده ، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .هزاران گوی سیم آکند گرد
آکندگیلغتنامه دهخداآکندگی . [ ک َ دَ / دِ ] (حامص ) پُری . انباشتگی . امتلاء معده . رودِل . || جمعیت ، مقابل پراکندگی و تفرقه : روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بتفرقه و پراکندگی رسانید. (تاریخ طبرستان ).- آکندگی بازو
آکندنلغتنامه دهخداآکندن . [ک َ دَ ] (مص ) پر کردن . انباشتن . امتلاء : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. <p class="au
شَقِيٌّفرهنگ واژگان قرآنبدبخت (عبارت "و لم اکن بدعائک رب شقيا " يعني دعاي من نزد تو هرگز بينتيجه نبوده است )
لَّا تَغْفِرْفرهنگ واژگان قرآنکه نیامرزی (در عبارت "وَإِلَّا تَغْفِرْ لِي وَتَرْحَمْنِي أَکُن مِّنَ ﭐلْخَاسِرِينَ"چون شرط واقع شده برای جمله بعدی جزم گرفته )
سامارلغتنامه دهخداسامار. (فرانسوی ، اِ) گاهی اپیدرم کارپل های یک تخمدان در میوه های آکن متسع شده و میوه ٔ بالدار یا سامار تولید میسازد. بعضی از این میوه ها مانند زبان گنجشک و عرعر درازند. بعضی دیگر مانند میوه ٔ نارون و قوس گرد میباشند. میوه های افرا از دو اکن بالدار تشکیل یافته و دی سامار نامی
آکنجلغتنامه دهخداآکنج . [ ک َ ] (اِ) قلابی که بدان یخ در یخدان اندازند. (برهان ). و ظاهراً این کلمه مصحف آکج است .
آکندلغتنامه دهخداآکند. [ ک َ ] (ن مف مرخم ) مخفف آکنده ، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .هزاران گوی سیم آکند گرد
آکندگیلغتنامه دهخداآکندگی . [ ک َ دَ / دِ ] (حامص ) پُری . انباشتگی . امتلاء معده . رودِل . || جمعیت ، مقابل پراکندگی و تفرقه : روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بتفرقه و پراکندگی رسانید. (تاریخ طبرستان ).- آکندگی بازو
آکندنلغتنامه دهخداآکندن . [ک َ دَ ] (مص ) پر کردن . انباشتن . امتلاء : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی .بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. <p class="au
تترآکنلغتنامه دهخداتترآکن . [ ت ِ ک ِ ] (اِ) چهار فندقه : در نباتات تیره ٔ گاوزبان و نعنا از دو حجره تشکیل یافته و هر حجره ٔ آن حاوی دو تخمک یا دو دانه میباشد. پس از رسیدن میوه ، در جدار تخمدان چین خوردگی ظاهر شده و هر حجره ٔ آن بدو حجره منقسم میگردد و بدین طریق در داخل کاسه ٔ آن چهارآکن که هر