spotدیکشنری انگلیسی به فارسینقطه، لکه، محل، مکان، لحظه، خال، موقعیت، موضع، لک، زمان مختصر، کشف کردن، بجا آوردن، با خال تزئین کردن، در نظر گرفتن، لکه دار کردن یا شدن
اختلالگر نقطهایspot jammerواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای برای ایجاد اختلال که تمام توان آن در یک عرض باند باریک متمرکز میشود؛ این اختلالگر میتواند اطلاعات مربوط به زاویه و مسافت را در رادارها از بین ببرد و
باد نقطهایspot windواژههای مصوب فرهنگستاندر ناوبری هوایی، سمت و سرعت باد دیدبانیشده یا پیشبینیشده در ارتفاعی معین بر روی یک مکان ثابت
تعمیر سطحیspot repair, surface repairواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تعمیر مَنجید، درصورتیکه میزان آسیبدیدگی لایهها کمتر از 25 درصد ضخامت مَنجید باشد؛ ترمیم این آسیبدیدگیها با تکهای لاستیک انجام میشود
جوشکاری نقطهایspot weldingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جوشکاری مقاومتی که در آن قطعات را میان دو الکترودی که جریان گرما را در نقاط اتصال تأمین میکنند میبندند