imbricateدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذب، پولک پولک کردن، مثل فلس ماهی روی همچیدن، نیمه نیمه روی هم گذاشتن
imbricatedدیکشنری انگلیسی به فارسیجبرانی، پولک پولک کردن، مثل فلس ماهی روی همچیدن، نیمه نیمه روی هم گذاشتن
فلسی 1imbricated/ imbricate 1واژههای مصوب فرهنگستانویژگی آنچه اجزای آن مانند سفالهای روی بام یا فلسهای ماهی همپوشانی داشته باشند
پنجۀ فلسیimbricate fanواژههای مصوب فرهنگستاندستهای از گسلها که از یک گسل رانده (thrust fault) منشعب شده و روبهبالا از هم جدا شده باشند
ساختار فلسیimbricate structureواژههای مصوب فرهنگستانساختاری زمینساختی که وجه مشخص آن وجود دستهای از گسلهای راندۀ (thrust faults) همپوشان و تقریباً موازی است
imbricatedدیکشنری انگلیسی به فارسیجبرانی، پولک پولک کردن، مثل فلس ماهی روی همچیدن، نیمه نیمه روی هم گذاشتن