freightدیکشنری انگلیسی به فارسیحمل و نقل، بار، باربری، کرایه، کرایه کشتی، بار کشتی، بار کردن، گرانبار کردن، حمل کردن
باسکولِ خطwagon weighbridge, freight car scale, track scaleواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای در نقاط مشخصی از طول خط یا بین دو واگن، برای توزین واگنها
freightدیکشنری انگلیسی به فارسیحمل و نقل، بار، باربری، کرایه، کرایه کشتی، بار کشتی، بار کردن، گرانبار کردن، حمل کردن
بار حجمیmeasurement cargo, measurement goods, measurement freightواژههای مصوب فرهنگستانباری که یک تن آن بیش از یک مترمکعب حجم دارد