گوچهرلغتنامه دهخداگوچهر. [ چ ِ ] (اِخ ) به عقیده ٔ مزدیسنان ستاره ای دنباله دار که هنگام تولد سوشیانس بر زمین افتد و زمین مشتعل گردد به قسمی که همه ٔ معادن و فلزات گداخته شوند و چون سیل سوزان جاری گردند، جمله ٔ آدمیان از زندگان و مردگانی که زنده شده اند باید از این سیل بگذرند و آن سیل بر نیکان
گوچهرلغتنامه دهخداگوچهر. [ چ ِ] (اِخ ) گوچیهر. نام یکی از پادشاهان بازرنگی پارس در قرن سوم م . ظاهراً این شخص از سلاله ٔ همان گوچیهر باشد که در قرن اول م . برادر خود «ارتخشتر»نام را به قتل آورد. در سالهای بعد از 212 م . پاپک پدر اردشیربر گوچیهر شورید و مکان او
وحرلغتنامه دهخداوحر. [ وَ ] (ع اِ) کینه . (منتهی الارب ). کینه و حقد. (ناظم الاطباء). || خشم . || غش . (منتهی الارب ). غل و غش . (ناظم الاطباء). || تیرگی دل . (منتهی الارب ). || وسوسه . (ناظم الاطباء).
پیلغوشلغتنامه دهخداپیلغوش . (اِ مرکب ) گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه ٔ سیاه باشد و رخنه ٔ کوچک . (صحاح الفرس ). سوسن منقش ، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد. سوسن آزاد. (فرهنگ اسدی ). سوسن آسمانگونی .گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و
گوهرلغتنامه دهخداگوهر. [ گ َ / گُو هََ ] (اِ) گیاهی است که به تازی اذخر گویند. (مؤید الفضلا). رجوع به اذخر شود.
گوهرلغتنامه دهخداگوهر. [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان أمجز بخش جبال بارز شهرستان جیرفت . واقع در 54هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 7هزارگزی راه مالرو مسکون به کروک . سکنه ٔ آن <s
گوهرلغتنامه دهخداگوهر. [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در 9هزارگزی شمال باختر جوی زر و 3هزارگزی جنوب شوسه ٔشاه آباد به ایلام . در دشت واقع و
گوهرلغتنامه دهخداگوهر. [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طارم بالا بخش سیردان زنجان . واقع در 81هزارگزی شمال باختری سیردان و 9هزارگزی راه عمومی . محلی کوهستانی ، هوای آن سردسیر و سکن
گوهرفرهنگ فارسی عمید۱. سنگ گرانبها از قبیل مروارید، الماس، یاقوت، فیروزه و امثال آنها.۲. (فلسفه) جوهر.۳. [قدیمی، مجاز] اصل؛ نژاد.
حره گوهرلغتنامه دهخداحره گوهر. [ ح ُرْ رَ گ َ هََ ] (اِخ ) لقب دختر مسعودبن محمودبن سبکتکین . و او را مسعود به برادرزاده ٔ خویش امیر احمدبن محمد بزنی داد.
چهارگوهرلغتنامه دهخداچهارگوهر. [ چ َ / چ ِ گ َ / گُو هََ] (اِ مرکب ) چهارعنصر. عناصر چهارگانه : گفتم چهارگوهر گشته ست پایدارگفتا مزاج مختلف آرنده ٔ عبر. ناصرخسرو.رجوع
خوش گوهرلغتنامه دهخداخوش گوهر. [ خوَش ْ / خُش ْ گ َ / گُو هََ ] (ص مرکب ) خوش ذات . مقابل بدگوهر. خوش طبیعت . نیک نهاد. خوش گهر.
چارگوهرلغتنامه دهخداچارگوهر. [ گ َ / گ ُ هََ ] (اِ مرکب ) چارعنصر. چارآخشیج . عناصراربعه . آخشیجان . آب و خاک و باد و آتش : چو این چارگوهر بجای آمدندز بهر سپنجی سرای آمدند. فردوسی .میراث ستان هفت کشور
سه گوهرلغتنامه دهخداسه گوهر. [ س ِ گ َ / گُو هََ ] (اِ مرکب ) موالید ثلاث یعنی حیوان ، نبات و جماد. (برهان ) (ناظم الاطباء).