گولفرهنگ مترادف و متضاد۱. ابله، ابله، احمق، پخمه، کمعقل، کمهوش، کندفهم، نادان، وغب ۲. بامبول، ترفند، حقه، خدعه، غبن، فریب، فند، کلک، نیرنگ
گوللغتنامه دهخداگول . (اِخ ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. در 5500گزی خاور بوکان و 5500 گزی خاور راه شوسه ٔ بوکان به میاندوآب . این ده واقع درجلگه ، و هوای آن
گوللغتنامه دهخداگول . (اِخ ) در قدیم دو ناحیه به نام گول شناخته میشد یکی گول سیز آلپین (گول این سوی آلپ نسبت به رومی ها)که شامل ایتالیای شمالی میشد و در مدت درازی قبایل گولوا د
گوللغتنامه دهخداگول . (اِخ ) دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. در 22000گزی شمال باختری سیه چشمه و 5500گزی باختر شوسه ٔ سیه چشمه به کلیسا کندی . کوهستانی و هو
گوللغتنامه دهخداگول . (اِخ ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه . در 83هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 4500گزی خاور راه شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب . این ده درجلگه و
گوللغتنامه دهخداگول . (ترکی ، اِ) آبگیری که اندک آب در آن استاده باشد. (برهان قاطع). جایی بود که آب تنگ ایستاده بود. (لغت فرس ). آبگیر. (فرهنگ شعوری ). به معنی حوض و استخر در ت
گوللغتنامه دهخداگول . (ص ) أبله . نادان . (برهان قاطع) (سراج اللغات )(فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). احمق . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ شعوری ). آنکه او را زود فریب توان داد. کودن .ک
گوللغتنامه دهخداگول . [ گ َ / گُو ] (اِ) پشمینه ای است با مویهای آویخته و آن را درویشان پوشند،و به عربی دلق گویند. (برهان قاطع) (سروری ) (سراج اللغات ) (رشیدی ). خرقه ٔ پرمو و
گولفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. ابله؛ نادان؛ احمق.۲. مکر و فریب. گول زدن: (مصدر متعدی) [عامیانه] فریب دادن. گول خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه] فریب خوردن.
گولفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهجایی که آب کمی در آن ایستاده باشد؛ تالاب؛ حوض: ◻︎ گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی / یک کوزه آب از او به زمان تیرهگون شود (عنصری: ۳۳۰).