گوشه گیرلغتنامه دهخداگوشه گیر. [ ش َ / ش ِ ] (نف مرکب ) تنها و مجرد و خلوت نشین . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). منزوی . که گوشه گیرد. معتزل : گر هنرمند گوشه گیر بودکام دل از هنر کجا یابد. ابن یمین .سرشک گ
گوشه گیردیکشنری فارسی به انگلیسیaloof, antisocial, hermit, inward, retired, retiring, secluded, wallflower
بُنپوشۀ بیرونیexterior base-coatواژههای مصوب فرهنگستانبُنپوشهای تکلایه که بر سطح خارجی محصولات فلزی برای افزایش مقاومت به خوردگی نشانده میشود
گوشه گوشهلغتنامه دهخداگوشه گوشه . [ ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) دارای گوشه که محدود به زوایاو مثلثها است . || (ق مرکب ) از این گوشه به آن گوشه و از این طرف به آن طرف . (ناظم الاطباء).
پوسه پوسه شدنلغتنامه دهخداپوسه پوسه شدن . [ س َ س َ / س ِ س ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) با ورقه های خرد جدا شدن . به ورقه های بسیار باریک جدا شدن . رجوع به پوسته پوسته شدن شود.
پوسهلغتنامه دهخداپوسه . [ س َ/ س ِ ] (اِ) ریسمانی را گویند که بوقت رشتن بر دوک پیچند. (برهان قاطع). || مخفف پوسته . پوستکی بس نازک جدا شده ٔ از چیزی . صفیحه . ورقه . پشیزه . پوسه پوسه ؛ پشیزه پشیزه ، ورقه ورقه . پوسه پوسه شدن ؛ ورقه ورقه شدن . چنانکه طلق و زر
گوشه گیریلغتنامه دهخداگوشه گیری . [ ش َ / ش ِ ](حامص مرکب ) عمل گوشه گیر. انزواء. اعتزال . کناره گیری . عزلت . تنهایی . تجرد. زهد. گوشه نشینی : در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل . <p class=
گوشه گیریفرهنگ فارسی عمیددر گوشهای نشستن؛ گوشهنشینی؛ انزوا: ◻︎ گوشهگیری و سلامت هوسم بود ولی / شیوهای میکند آن نرگس فَتّان که مپرس (حافظ: ۵۴۸).
گوشهلغتنامه دهخداگوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 6هزارگزی شمال باختر لردگان متصل به راه عمومی لردگان به پل کره . کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="l
گوشهلغتنامه دهخداگوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس . واقع در 40000 گزی باختر قشم و 40000 گزی جنوب راه مالرو قشم به باسعید. و جلگه و گرمسیر و سکنه ٔ آن <span clas
گوشهلغتنامه دهخداگوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 70هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز،کنار راه مالرو عباسی به سوزر. کوهستانی و سردسیر وسکنه ٔ آن 237<
گوشهلغتنامه دهخداگوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میزدچ بخش حومه شهرستان شهرکرد. واقع در 27هزارگزی جنوب باختر شهرکرد و 6هزارگزی راه شهرکرد به ده چشمه . در دامنه ٔ کوه واقع شده و
گوشهلغتنامه دهخداگوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان اراک . واقع در 45هزارگزی جنوب باختری آستانه و 45هزارگزی راه عمومی . دامنه و سردسیر و دارای <span
دوگوشهلغتنامه دهخدادوگوشه . [ دُ ش َ /ش ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) بستو که دو دسته دارد. (یادداشت مؤلف ). مرطبان . سفالین کوچک : در خواب چنین دیدم که دو گوشه جغرات آوردند. (انیس الطالبین بخاری ). حضرت خواجه با من این خواب می گزارد که خادمه
چهارگوشهلغتنامه دهخداچهارگوشه . [ چ َ / چ ِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) که چهار خط از چهار جانب آن درآید و از تقاطع چهار زاویه سازد. هرچیز که چهار زاویه داشته باشد. مربع. اُجُم . تَکعیب ؛ چهارگوشه ساختن چیزی . (منتهی الارب ). || (اِ مر
راست گوشهلغتنامه دهخداراست گوشه . [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مربع مستطیل . || قائم الزاویه . (یادداشت مؤلف ). در اصطلاح امروز هندسی اشکالی که دارای زاویه یازوایای قائمه باشند، شکل راست گوشه خوانده میشوند؛ چنانکه مثلثی که یک زاویه اش قائمه باشد مثلث راست گو
خار سه گوشهلغتنامه دهخداخار سه گوشه . [ رِ س ِ ش َ / ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خارسه پهلو. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378). حَسَک . خارسه سو.
چارگوشهلغتنامه دهخداچارگوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) هر چیز را گویند که مربع باشد. (برهان ). ذو اربعة زوایا. چارگوشه ای . چارزاویه ای . || کنایه از تخت پادشاهان است که بعربی «سریر» خوانند. (برهان ). کنایه از تخت بود که آنرا«پات » و «گاه » نیز گویند و به تازی «