کمین داشتنلغتنامه دهخداکمین داشتن . [ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمین کردن شود.
کمین درگشادنلغتنامه دهخداکمین درگشادن . [ ک َ دَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) کمین گشادن . کمین برگشادن : مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). و رجوع به کمین گ
کمین زدنلغتنامه دهخداکمین زدن . [ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : خاک درچرخ برین می زندچرخ میان بسته کمین می زند.نظامی .فتنه به گوشه های دو چشمت نهان شده ست
کمین ساختنلغتنامه دهخداکمین ساختن . [ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کمینگاه ساختن و به انتظار ماندن . (ناظم الاطباء). کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : کمین ساختم در پس پشت اوی نماندم بجز باد
کمین کردنلغتنامه دهخداکمین کردن . [ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پنهان شدن به قصد کسی یا چیزی . (ناظم الاطباء). پنهان شدن به قصد دشمن یاصید و ناگاه بدر آمدن و بر او زدن . (فرهنگ فارسی معی
کمین گرفتنلغتنامه دهخداکمین گرفتن . [ ک َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : به لشکر چنین گفت شاه زمین نباید که گیرند هرزه کمین . فردوسی (از آنندراج ذیل کمین ).
کمین گشادنلغتنامه دهخداکمین گشادن . [ ک َ گ ُ دَ] (مص مرکب ) از کمین بیرون شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیرون شدن از کمین و حمله ور گردیدن : خصمان کمین ها بگشادند و بسیار بکشتند
کمین آورلغتنامه دهخداکمین آور. [ ک َ وَ ] (نف مرکب ) کمین دار. آنکه کمین می سازد و در کمین می نشیند. (ناظم الاطباء). خداوند کمین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمین و کمین
کمین آوردنلغتنامه دهخداکمین آوردن . [ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : کنون گاه رزم است کین آوریدبه ترکان سرکش کمین آورید. فردوسی .کمین بر گذرگاه زنگ آورندتنی
کمین آوریدنلغتنامه دهخداکمین آوریدن . [ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) کمین آوردن . کمین کردن . و رجوع به کمین آوردن و کمین کردن شود.
کمین برگشادنلغتنامه دهخداکمین برگشادن . [ ک َ ب َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) کمین گشادن . از کمین بیرون آمدن و بر دشمن تاختن : خصمان چو آن بدیدند هزیمت دانستند و کمین ها برگشادندو سخت به جد در