کرپالغتنامه دهخداکرپا. [ ک ُ ] (اِ) گیاهی باشد که آن را هلندوز خوانند. (لغت فرس اسدی ). گیاهی باشد دارویی و آن را هلندوز هم گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). گرپا. کربا. (از برهان ). نوعی از ریباس است . (یادداشت مؤلف ).کرپه . کرپاوان . شبدر. (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه را در فرهنگها به صو
کرپالغتنامه دهخداکرپا. [ک ُ ] (اِ) در ترکی میوه ٔ دیررس و بره ٔ دیرزاد و مانند اینهاست ، یعنی میوه ای که برخی درختان دوباره پس از سپری شدن هنگام میوه دهی خود می دهند یا بره ای که برخی گوسفندان دوباره در تابستان می زایند. ولی چون این گونه میوه ها و بره ها همیشه کوچکتر از دیگر میوه ها وبره ها م
دمای کوریCurie temperatureواژههای مصوب فرهنگستاندمایی که در آن کانی خاصیت فِرّومغناطیسی خود را از دست میدهد متـ . نقطۀ کوری Curie point
ثابت کوریCurie constantواژههای مصوب فرهنگستانثابتی (عددی) که حاصلِضرب پذیرفتاری مغناطیسی، با دمایی معین، در اختلاف آن با دمای کوری است
عمق کوریCurie depthواژههای مصوب فرهنگستانعمقی در زمین (30 تا 40 کیلومتر از سطح) که در آن افزایش دما موجب میشود مواد خاصیت مغناطیسی را از دست بدهند
مادة کوریCurie substanceواژههای مصوب فرهنگستانمادهای که گشتاور دوقطبی مغناطیسی آن برابر با حاصلِضرب ثابت کوری در شدت مغناطیسی میدان مغناطیسی بیرونی، تقسیم بر دماست
کرپاسلغتنامه دهخداکرپاس . [ ک َ ] (اِ) کرباس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (فهرست شاهنامه ٔ ولف ) : سه دیگر شب آمد به خوابم شتاب یکی نغزکرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مردرخان ازکشیدن شده لاجوردنه کرپاس جایی درید از گروه نه ایشان شد
کرپاسولغتنامه دهخداکرپاسو. [ ک َ ] (اِ) نوعی از حرباست و آن کوچک است و چون آن را بزنند دمش از بدن جدا شود و تا دیری حرکت کند و عربان وزغه گویندش . از موذیان است و گویند هرکه وزغه را بزند چنان باشد که هفت من گندم به درویشی تصدق کند. کرپاشو. (برهان ) (آنندراج ). چلپاسه ٔ زهردار. کرپاسه . کرپاشه .
کرپاسهلغتنامه دهخداکرپاسه . [ ک َ س َ / س ِ ] (اِ) چلپاسه . وزغه . کرپاسو. (از برهان ) (از آنندراج ). کرپاشو. کرپاشه . (ناظم الاطباء). مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). کِلپَسّه (در تداول اهالی خراسان ). رجوع به کرباسو، چلپاسه ، کرپاسه و مارمولک شود.
کرپاشولغتنامه دهخداکرپاشو. [ ک َ ] (اِ) کرپاسو. (برهان ) (ناظم الاطباء). کرپاسو.کرپاشه . (ناظم الاطباء). مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرپاسو، کرباسه ، چلپاسه و مارمولک شود.
کرپاشهلغتنامه دهخداکرپاشه . [ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ) بر وزن و معنی کرباسه است که وزغه و چلپاسه باشد. (برهان ). کرپاسو. کرپاشو.کرپاسه . (ناظم الاطباء). مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرباسو، کرپاسو، چلپاسه و مارمولک شود.
کرپهلغتنامه دهخداکرپه . [ ک ُ پ َ / پ ِ ] (اِ) کرپا. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرپا در معنی هلندوز شود.
هلندوزلغتنامه دهخداهلندوز. [ هََ ل َ ] (اِ) گیاهی است که در دواها به کار برند. (انجمن آرا). نوعی ازریباس . (یادداشت مؤلف ). با رای بی نقطه هم به نظر آمده است بر وزن سقنقور. (برهان ). کرپا. (از اسدی ).
کرپهلغتنامه دهخداکرپه . [ ک ُ پ َ / پ ِ ] (اِ) گیاه بسیار از یک نوع که انبوه و سبز و کوتاه روئیده باشد. دسته ٔ گیاه انبوه بر زمین روئیده . مقابل تنک . (یادداشت مؤلف ). || دیر کاشتن در زراعت . مقابل هراکش . کشتی که بعلت کمی آب در دست آخر کاشته می شود. (یادداش
صفلغتنامه دهخداصف . [ ص َف ف ] (ع اِ) قوم صف زده و در صف ایستاده . ج ، صُفوف . (منتهی الارب ). رسته . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (مهذب الاسماء) (السامی ). حَصیر. (منتهی الارب ). حِلاق . (منتهی الارب ). سِکاک . (منتهی الارب ). نخ . (صحاح الفرس ) : صف دشمن ترا ناستد
نولغتنامه دهخدانو. [ ن َ / نُو ] (ص ) نقیض کهنه . (برهان قاطع) (انجمن آرا). تازه . (ناظم الاطباء). جدید. (دهار). حادث . حدیث . (السامی ) : بدان نامورگفت پاسخ شنویکایک ببر پیش سالار نو. فردوسی .ز
کرپاسلغتنامه دهخداکرپاس . [ ک َ ] (اِ) کرباس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (فهرست شاهنامه ٔ ولف ) : سه دیگر شب آمد به خوابم شتاب یکی نغزکرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مردرخان ازکشیدن شده لاجوردنه کرپاس جایی درید از گروه نه ایشان شد
کرپاسولغتنامه دهخداکرپاسو. [ ک َ ] (اِ) نوعی از حرباست و آن کوچک است و چون آن را بزنند دمش از بدن جدا شود و تا دیری حرکت کند و عربان وزغه گویندش . از موذیان است و گویند هرکه وزغه را بزند چنان باشد که هفت من گندم به درویشی تصدق کند. کرپاشو. (برهان ) (آنندراج ). چلپاسه ٔ زهردار. کرپاسه . کرپاشه .
کرپاسهلغتنامه دهخداکرپاسه . [ ک َ س َ / س ِ ] (اِ) چلپاسه . وزغه . کرپاسو. (از برهان ) (از آنندراج ). کرپاشو. کرپاشه . (ناظم الاطباء). مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). کِلپَسّه (در تداول اهالی خراسان ). رجوع به کرباسو، چلپاسه ، کرپاسه و مارمولک شود.
کرپاشولغتنامه دهخداکرپاشو. [ ک َ ] (اِ) کرپاسو. (برهان ) (ناظم الاطباء). کرپاسو.کرپاشه . (ناظم الاطباء). مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرپاسو، کرباسه ، چلپاسه و مارمولک شود.
کرپاشهلغتنامه دهخداکرپاشه . [ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ) بر وزن و معنی کرباسه است که وزغه و چلپاسه باشد. (برهان ). کرپاسو. کرپاشو.کرپاسه . (ناظم الاطباء). مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرباسو، کرپاسو، چلپاسه و مارمولک شود.
شکرپالغتنامه دهخداشکرپا. [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (ص مرکب ) به معنی لنگ و آنکه لنگی داشته باشد. (غیاث ). به معنی لنگ است . (آنندراج ) : دویدن خواست پیش از حور رضوان بهر نظاره دل حوران به پابوسی شکرپا کرده رضوان را. <p class=