کانی ژاژلغتنامه دهخداکانی ژاژ. (اِخ ) دهی کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانه ٔ شهرستان سقز واقع در 19هزارگزی جنوب بانه ، و 3 هزارگزی مرز ایران و عراق . دارای 30 تن سکنه است . (
ژاژ خائیدنلغتنامه دهخداژاژ خائیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) ژاژخائی کردن . علک خائیدن . برغست خائیدن . بیهوده و لغو گفتن . جفنگ گفتن . حرف مفت زدن . سخنان بی مزه گفتن . هرزه درائیدن . لک در
ژاژ درائیدنلغتنامه دهخداژاژ درائیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) بیهوده گفتن . ژاژ خائیدن . رجوع به ژاژ خائیدن شود : کسی که ژاژ دراید به درگهی نشودکه چربگویان آنجا شوند کندزبان . فرخی .چرا
ژاژ گفتنلغتنامه دهخداژاژ گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بیهوده و هزل گفتن . رجوع به ژاژ خائیدن شود : همه گوینده ٔ فسق و فجوریم ز هزل و ژاژ گفتن ابکمی کو.سنائی .
ژاژ لائیدنلغتنامه دهخداژاژ لائیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) بیهوده و یاوه گفتن . ژاژ خائیدن : آن خبیث از شیخ می لائید ژاژکژنگر باشد همیشه عقل کاژ.مولوی .
ژاژیدنفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهژاژ خاییدن؛ هرزهدرایی کردن؛ یاوهسرایی کردن: ◻︎ خواری از او بس بُوَد آن کت کند / رنجه به ژاژیدن بسیار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۸).
ژاژخائیلغتنامه دهخداژاژخائی . (حامص مرکب ) علک خائی . برغست خائی . بیهوده گوئی . لک درائی . هرزه درائی . ژاژدرائی . یاوه سرائی . یافه سرائی . هرزه سرائی .هرزه لائی . حرف مفت زنی .
ژاژدرائیلغتنامه دهخداژاژدرائی . [ دَ ] (حامص مرکب ) ژاژخائی . بیهوده گوئی . رجوع به ژاژخائی شود : شعر تو ژاژ است ، مگر سوی توفضل همه ژاژدرائیستی .ناصرخسرو.
ژاژیدنلغتنامه دهخداژاژیدن . [ دَ ] (مص ) ژاژ خائیدن . هرزه گفتن . (کذا فی تحفة السعادة) : خواری از او بس بود آن کت کندرنجه به ژاژیدن بسیار خویش . ناصرخسرو.شعر ژاژیدن لهاشم تست علک
ژاژکلغتنامه دهخداژاژک . [ ژُ ] (اِ) در بعض لغت نامه ها آن را به لوبیا ترجمه کرده اند. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی ). و بیت زیرین در ذیل کلمه ٔ کوم در فرهنگ اسدی آمده است و معنی کلم
ژاژدرایلغتنامه دهخداژاژدرای . [ دَ ] (نف مرکب ) بیهوده گو. یاوه گوی . ژاژخای : کسی که گوید من چون توام بفضل و هنرسبک خرد بود و یاوه گوی و ژاژدرای .فرخی .
ژاژخالغتنامه دهخداژاژخا. (اِخ ) ژاژخای . لقب طَیّان شاعر. رجوع به طیّان شود : صبح حَسّان مصطفائی کوتا ثناهای غم زدا آردزانکه مقبول مصطفی نشودآنچه طیان ژاژخا آرد.انوری .
ژاژخالغتنامه دهخداژاژخا. (نف مرکب ) ژاژخای . بیهوده گوی . بیهده گوی . ول گوی . هرزه درای . هرزه گوی . هرزه سرای . هرزه لای . لک درای . خام درای . کسی که سخن بی معنی و بی فایده گو
ژاژخایلغتنامه دهخداژاژخای . (نف مرکب ) رجوع به ژاژخا شود : دل به بیهوده ای مکن مشغول که فلان ژاژخای می خاید.ناصرخسرو.
ژاژخوارلغتنامه دهخداژاژخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) بیهوده گو. یاوه گو. ژاژخای در همه ٔ معانی : کارهای شیرمردان کردی و ازرشک توحاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار.فرخی .
ژاژلنلغتنامه دهخداژاژلن . [ ژِل ْ ل ُ ] (اِخ ) نام خانواده ای از مردم لیتوانی که بر لهستان (از 1386 تا 1572 م .) و بوهم و هنگری سلطنت کردند و مؤسس آن لادیسلاس ژاژلن بود.