پوسیدنلغتنامه دهخداپوسیدن . [ دَ ] (مص ) متخلخل و سبک شدن چیزی از گذشتن زمان بروی یا بعلتی دیگر. چرّیدن (در تداول مردم قزوین ). سخت سوده و نزدیک بریخته شدن . (شرفنامه ) : زری که در لحد خاک بود پوسیده کفن دریده و گردید مسکه ٔ دینار. سلمان .</
پیوسیدنلغتنامه دهخداپیوسیدن . [ دَ ] (مص ) بیوسیدن . چشم داشتن . امید داشتن : نکند میل بی هنر به هنرکه پیوسد ز زهر طعم شکر. عنصری .رجوع به بیوسیدن شود. || گمان و ظن بردن . (شعوری ج 1 ص <span class="hl
چوسیدنلغتنامه دهخداچوسیدن . [ چ َوْ دَ ] (مص ) چسبیدن . اعم از آنکه چیزی بچیزی بچسبد یا بدست محکم بگیرند. (برهان ). چسبیدن است و آنرا چفسیدن نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ ضیاء). چسبیدن وملصق گشتن . (ناظم الاطباء). چسبیدن که چفسیدن هم گویند. (یادداشت مؤلف ). چسبیدن . (فرهنگ فارسی معی
چوشدنلغتنامه دهخداچوشدن . [ ش ِ دَ ] (مص ) مخفف چوشیدن است که بمعنی مکیدن باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). امتصاص و چوشیدن . (از ناظم الاطباء) : حلق عدوت هر شبی کز جگر آب چو شدی آب روانش از لب چشمه ٔ خنجر آمده . سیف اسفر
پوسیدنلغتنامه دهخداپوسیدن . [ دَ ] (مص ) متخلخل و سبک شدن چیزی از گذشتن زمان بروی یا بعلتی دیگر. چرّیدن (در تداول مردم قزوین ). سخت سوده و نزدیک بریخته شدن . (شرفنامه ) : زری که در لحد خاک بود پوسیده کفن دریده و گردید مسکه ٔ دینار. سلمان .</
پوسیدنفرهنگ فارسی عمید۱. پوسیده شدن.۲. پوده شدن چیز کهنه.۳. پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان: ◻︎ تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاکاندرون استخوان (فردوسی: لغتنامه: پوسیدن).
پوسیدنلغتنامه دهخداپوسیدن . [ دَ ] (مص ) متخلخل و سبک شدن چیزی از گذشتن زمان بروی یا بعلتی دیگر. چرّیدن (در تداول مردم قزوین ). سخت سوده و نزدیک بریخته شدن . (شرفنامه ) : زری که در لحد خاک بود پوسیده کفن دریده و گردید مسکه ٔ دینار. سلمان .</
پوسیدنفرهنگ فارسی عمید۱. پوسیده شدن.۲. پوده شدن چیز کهنه.۳. پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان: ◻︎ تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاکاندرون استخوان (فردوسی: لغتنامه: پوسیدن).