پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
مراقلغتنامه دهخدامراق . [ م َ راق ق ] (ع اِ) مراق البطن ؛ تنگ و نرم جای شکم . (منتهی الارب ). پوست شکم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت مؤلف ). زیر شکم و اطراف آن که نازک است . قسمت نازک و نرم زیر شکم . (از متن اللغة) (ازاقرب الموارد). پوست شکم آنجا که تنگ باشد. (یادداشت مؤلف ). بر بالای صف
حرصیانلغتنامه دهخداحرصیان . [ ح ِ ] (ع اِ) باطن پوست شکم . || باطن پوست پیل . || پوستی سرخ که آنرا بعد برکندن موی خراشند. (منتهی الارب ). ج ، حرصیانات .
لیطةلغتنامه دهخدالیطة. [ طَ ] (ع اِ) پوست نی و کمان و نیزه و پوست هر چیزی . ج ، لیط، لیاط، الیاط. || پوست شکم . || گونه ٔ هر چیزی . || خوی و عادت . لیط. (منتهی الارب ).
جندفرهنگ فارسی عمیدبیضه؛ خایه.⟨ جندِ بیدَستَر (بیدست، بادستر): کیسهای غدهمانند در زیر پوست شکم بیدستر (نر و ماده) که در طب قدیم برای رفع تشنج و دردهای عصبی به کار میرفت؛ هزدگند؛ آشبچگان؛ خزمیان.
باریطارونلغتنامه دهخداباریطارون . (اِ) یکی از دو پرده ٔ زیر پوست شکم . ابن سینا آرد : بر شکم پس از پوست دو پرده است یکی موسوم به طافی و دیگری باریطارون که آنرا مدور نیز خوانند. (قانون ص 13). ظاهراً این کلمه باید مصحف باریطون باشد. رجوع به ب
پوستلغتنامه دهخداپوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) :
پوستفرهنگ فارسی عمید۱. جلد؛ غلاف؛ قشر.۲. (زیستشناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن.۳. (زیستشناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را میپوشاند: پوست درخت، پوست میوه.⟨ پوست انداختن: (مصدر لازم)۱. پوست ا
دوپوستلغتنامه دهخدادوپوست . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپوس . (ناظم الاطباء). دوپوسته . پوستی روی پوست دیگر. پوست بر پوست . با دو جدار یا با دو پوشش . رجوع به دوپوس شود.
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
خرپوستلغتنامه دهخداخرپوست . [ خ َ ] (اِخ ) محمدعلی . از اهل غور بود. جوینی آرد: او از جانب سلطان محمد خوارزمشاه درغزنه با بیست هزار مرد بود و چون سلطان محمد در کنارآب از مغولان شکست خورد یمین ملک مقطع هرات بهرات رفت و از آنجا براه گرمسیر بغزنه رفت و در دو سه منزلی غزنه فرودآمد و رسول به او فرست
خودپوستلغتنامه دهخداخودپوست . (اِ مرکب ) پوست زبرین بیضه یعنی خایه ٔ مرغ . (دهار) : القیض ؛ خودپوست خایه ٔ مرغ و جز آن شکافتن یعنی پوست زوَرین . (مجمل اللغة).
دارپوستلغتنامه دهخدادارپوست . (اِ مرکب ) پوست دارها(درخت ها). چون تبریزی ، چنار، بلوط، آزاد و جز آن .