واجب دانستنلغتنامه دهخداواجب دانستن . [ ج ِ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) لازم دانستن . لازم شمردن : و ندانیم که آنچه بدل ما آمده است حقیقت است یا نه اما واجب دانیم که در هر چیزی که از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
فریضه دیدنلغتنامه دهخدافریضه دیدن . [ ف َ ض َ / ض ِ دی دَ ](مص مرکب ) واجب دانستن . واجب شمردن : واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان کنم . (تاریخ بیهقی ).
فرضفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه به عنوان واقعیت موجود پذیرفته میشود تا درستی یا نادرستی آن بعداً معلوم شود.۲. فرضیه.۳. (اسم مصدر) تصور.۴. (صفت) واجب.۵. (اسم، صفت) امر لازم و ضروری.۶. آنچه خداوند بر انسان واجب کرده؛فریضه.۷. [قدیمی] نوعی خرما.⟨ فرض کردن: (مصدر متعدی)۱. پن
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
منزللغتنامه دهخدامنزل . [ م ُ زَ ] (ع ص ) فروفرستاده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فروفرستاده شده . (غیاث ) (آنندراج ). نازل کرده شده . فرودآمده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : عالی دو آیت است علا و بها به هم در شأن دین و دولت تو هر دو منزل است . <p class="au
اجازهلغتنامه دهخدااجازه . [ اِ زَ ] (ع مص ) اِجازت . دستوری . اذن . رخصت . فرمان . بار. دستوری دادن . (منتهی الارب ). || روا داشتن . (زوزنی ) (تاج المصادر): اجاز له . اجاز رأیه ؛ رواداشت رای او را. (منتهی الارب ). || صله دادن . (وطواط) (زوزنی ). صله و عطا دادن : اجازه بکذا. (منتهی الارب ). ||
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجبفرهنگ فارسی عمید۱. لازم؛ ضروری.۲. (فقه) آنچه بهجا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشتهباشد؛ بایا؛ بایست؛ بایسته.۳. (فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد.⟨ واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط میشود.
حواجبلغتنامه دهخداحواجب . [ ح َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ حاجب . (ناظم الاطباء). به معنی ابروان : مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی قمر چهرگانی مقوس حواجب . حسن متکلم .- حواجب الشمس ؛ کرانه های آفتاب . (آنندراج ). رجوع به
رواجبلغتنامه دهخدارواجب . [ رَ ج ِ ] (ع اِ) پیوندهای بیخ انگشتان یا شکمهای مفاصل انگشتان یا استخوانهای انگشتان است یا پیوندهای استخوان آن یا پشت استخوانهای انگشتان یا مابین پیوندهای انگشتان و استخوانهای آن یا پیوندهای نزدیک سرانگشتان . واحد آن راجبة و رُجْبة است . (از منتهی الارب ) (از معجم مت
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
نواجبلغتنامه دهخدانواجب . [ ن َ ج ِ ](ع اِ) خلاصه و لباب از هر چیزی که بر وی قشر نباشد،یا گرامی و افضل آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
ناواجبلغتنامه دهخداناواجب . [ ج ِ ] (ص مرکب ) چیزی که واجب نباشد. (آنندراج ). که لازم نبود. (ناظم الاطباء). مستحب . که عمل بدان واجب نیست : تقصیر نکردخواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم . رودکی . || ناروا :</s