نَفَس کشیدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ غیرآلی کشیدن، تنفس کردن، دم زدن، هوا خوردن باد خوردن استنشاق کردن، پُک زدن، سیگار کشیدن
نفس کش کردنلغتنامه دهخدانفس کش کردن . [ ن َ ف َ ک ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) با پف چراغ را خاموش کردن . با دمیدن و فوت کردن چراغ را کشتن . خاموش کردن : جنون بس است پریشانی دماغ مرابه حرف سرد نفس کش مکن چراغ مرا.ملاسالک (آنندراج ).
متنفسفرهنگ فارسی معین(مُ تَ نَ فِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - نفس کشنده ، نفس کش . 2 - جاندار، زنده ؛ ج . متنفسین .
منفسلغتنامه دهخدامنفس . [ م َ ف َ ] (ع اِ) نفس کش و دهان و سوراخ . (ناظم الاطباء). دهانه ها. ج ، منافس . (از یادداشت مرحوم دهخدا).
نفس کشلغتنامه دهخدانفس کش . [ ن َ ف َ ک ُ ] (ن مف مرکب ) چراغ و مانند آن که به زور نفس کشته شود. (آنندراج ). چراغی که با پف کردن و دمیدن خاموش و کشته شده است . منطفی . خاموش .