نقطه نقطهلغتنامه دهخدانقطه نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ ] (ص مرکب ) خال خال . پر خال و نقط : گر ز نصرت نه حامله است چرانقطه نقطه است پیکر تیغش . خاقانی .- <span clas
نقطهبهنقطهpoint-to-pointواژههای مصوب فرهنگستانویژگی ارسال نشانکها از یک نقطۀ مبدأ به یک نقطۀ مقصد
مسافت برخاستtake-off distanceواژههای مصوب فرهنگستانمسافتی که هواپیما از لحظۀ رها شدن ترمز تا عبور از فراز نقطۀ مرجع (reference zero) طی میکند
نقطۀ همراستاییalignment pointواژههای مصوب فرهنگستان[حملونقل درونشهری-جادهای] نقطۀ مرجع مکانیای که از طریق آن خط محور علائم راهنمایی و رانندگی تنظیم میشود تا بیشترین امکان رؤیتپذیری حاصل شود [حملونقل ریلی] نقطۀ مرجع مکانیای که از طریق آن خط محور باریکۀ علامت ارسالی باید تنظیم شود تا بیشترین امکان رؤیتپذیری فراهم آید
نشانگر 1index mark, measuring mark, half mark, measuring point, index pointواژههای مصوب فرهنگستاننقطهای واقعی بر روی صحنۀ عکسی یا در فضای شیئی آن که بهعنوان نقطۀ مرجع برای اندازهگیری بهصورت تکی در بعضی وسایل یا بهصورت جفت در تشکیل نقطۀ شناور به کار میرود
پتانسیلpotentialواژههای مصوب فرهنگستانکاری که میدان گرانشی یا میدان ایستابرقی/ الکترواستاتیکی، با علامت مخالف، انجام میدهد تا واحد جرم یا واحد بار الکتریکی مثبت از نقطۀ مرجع تا نقطۀ مورد نظر جابهجا شود
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) <sp
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، در 16هزارگزی مشرق کبودگنبد، در دره ٔ گرمسیری واقع است و 184 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غلات و کنجد، شغل اهالی زراعت و ما
نقطهفرهنگ فارسی عمید۱. جا؛ محل.۲. (ادبی) علامتی ریز و خالمانند در زیر یا روی برخی حروف الفبا، مثل نقطۀ روی «خ».۳. (ادبی) علامتی ریز و خالمانند در انتهای جملۀ نوشتاری.۴. (ریاضی) محل برخورد دو خط.۵. [قدیمی] مرکز: نقطهٴ دایره.
خط و نقطهلغتنامه دهخداخط و نقطه . [ خ َطْ طُ ن ُ طَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) الفبائی است که در تلگراف با سیم بکار می رود و به آن الفباء یا حروف تلگرافی مُرس گویند. در تلگراف با سیم برای هر یک از حروف الفباء با خط کوچک و نقطه ٔ ترکیبی می سازند و این ترکیب را نمایشگر آن حرف از الفباء می کنند، چون ب
زلنقطهلغتنامه دهخدازلنقطه . [ زُ ل ُ ق ُ طَ ] (ع ص ) زن کوتاه بالا. || (اِ)نره ٔ مرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) <sp
نقطه نقطهلغتنامه دهخدانقطه نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ ] (ص مرکب ) خال خال . پر خال و نقط : گر ز نصرت نه حامله است چرانقطه نقطه است پیکر تیغش . خاقانی .- <span clas