نافذالامرلغتنامه دهخدانافذالامر. [ ف ِ ذُل ْ اَ ](ع ص مرکب ) کسی که حکم وی مطاع باشد. (ناظم الاطباء). که امر وی روان و مطاع است . فرمانروا : کرده شاه از درستی قلمش نافذالامر جمله ٔ عجمش . نظامی .پس هرمز او را [ بهرام چوبین را ] بر خزانه
نافذحکملغتنامه دهخدانافذحکم . [ ف ِ ح ُ ] (ص مرکب ) فرمانروا. مطاع . نافذالامر. نافذالحکم . که فرمان وی روان است : شاه مسعود براهیم که در ملک جهان خسرو نافذحکم و ملک کامرواست .مسعودسعد.
حاکمفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی عام حکمفرما، حکمران، فرمانروا سلطنتی، شاهانه، امپراطوری، امپریال، استعمارگر، استعماری عالیمقام، بلندمرتبه، بلندپایه، عالیقدر، عالیرتبه، اعیان، نافذالامر، مسندنشین
فرمان روانلغتنامه دهخدافرمان روان . [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمانش را دیگران گردن نهند. نافذالامر : هفت هارون بر در سلطان غیب از چه سان فرمان روان دانسته اند. خاقانی .به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روان اس
گشاده دستلغتنامه دهخداگشاده دست . [ گ ُ دَ / دِ دَ ] (ص مرکب ) جوانمرد. خیر. کریم . سخی . بذال . باسخاوت . طلق الیدین . (دستور اللغة) : و عزیز مردی راست بود اندر عمل اما گشاده دست و شایگان نبود. (تاریخ سیستان ). || نافذالامر. مبسوطالید <spa
فرمان روالغتنامه دهخدافرمان روا. [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) کنایت از پادشاه نافذالامر باشد. (برهان ). پادشاهی که حکم و فرمانش رایج باشد. (ناظم الاطباء) : برهمن بدو گفت کای پادشاجهاندار دانا و فرمان روا. فردوسی .چو خورشید تابان میان هوا