مَزَّقَهُ (أو قَطَّعَهُ) إرْباً إرباًدیکشنری عربی به فارسیقطعه قطعه اش کرد , تکه تکه اش کرد , پاره پاره اش کرد , ذره ذره اش کرد
مزقةلغتنامه دهخدامزقة. [ م ِ ق َ ] (ع اِ) پاره ای از جامه ٔ دریده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، مزق .
مزقةلغتنامه دهخدامزقة. [ م ُ ق َ ] (ع اِ) مرغی است کوچک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مزکیلغتنامه دهخدامزکی . [ م ُ زَک ْ کا ] (اِخ ) یکی از اسماء حضرت محمد (ص ) است . (حبیب السیر چ طهران ص 101).
مزکیلغتنامه دهخدامزکی . [ م ُ زَک ْ کا ] (ع ص ) زکوة (زکات ) داده شده از مال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (غیاث ) : که مال مزکی دارند و جامه ٔ پاک . (گلستان ). || پاکیزه شده و پاک کرده شده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطب
مزکیلغتنامه دهخدامزکی . [ م ُ زَک ْ کی ] (ع ص ) پاک و پاکیزه کننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زکات دهنده از مال . || ستاینده خود را. || زکات از کسی گیرنده . (از منتهی الارب ). || آنکه عدول را تزکیه کند. (دهار). کسی را گویند که به تزکیه ٔ شهود می پردازد و از حال آ