مهر ورزیدنلغتنامه دهخدامهر ورزیدن . [ م ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) دوستی کردن . محبت کردن . عاشق بودن . عشق باختن . عشق ورزیدن : کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان . حافظ.مهر می ورزم و امید که این فن شریف چو
آکورد سهصدایی بزرگmajor triad, major common chordواژههای مصوب فرهنگستانآکورد سهصدایی که فاصلههای درونی آن بهترتیب سوم بزرگ (major) و سوم کوچک (minor) و فاصلۀ بیرونی آن پنجم درست است
بارهنگ کبیرPlantago major, major plantain, broadleaf plantain, greater plantainواژههای مصوب فرهنگستانگونهای بارهنگ با ارتفاع معمول 14 تا 31 سانتیمتر و گاه تا 70 سانتیمتر و بدون ساقۀ مشخص و بیکرک یا دارای کرکهای پراکنده و اندک و دارای زمینساقه؛ برگهای طوقهای و خیزان یا افراشتۀ آن دُمبرگدار و پهنک برگ آن بیضی یا تخممرغی یا دایرهای و در حاشیۀ تقریباً صاف است
تعمیر اساسیmajor repairواژههای مصوب فرهنگستان[حملونقل دریایی] تعمیراتی که در شناور بر روی افزار و قسمتهای مهم و اصلی و به مقیاس بزرگ انجام شود [حملونقل دریایی، حملونقل هوایی] تعمیری که اگر بهدرستی انجام نشود در وزن و تعادل و استحکام سازهای و کارایی و راهاندازی موتور و خصوصیات پروازی یا کیفیتهای صلاحیت پرواز هواگَرد تأثیر میگذارد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
محبت داشتنفرهنگ مترادف و متضاد۱. علاقهمند بودن، مهر ورزیدن، مهربانی کردن ۲. مورد تفقد قرار دادن، عنایت کردن، بذل محبت کردن
معاشقهفرهنگ مترادف و متضاد۱. تجمش، عشقبازی، عشقورزی، معاشقت، مغازله، ملاعبه، مهرورزی ۲. عشقبازی کردن، مهر ورزیدن
مهرلغتنامه دهخدامهر. [ م ِ ] (اِ) رحم و شفقت و محبت . (برهان قاطع). محبت . (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا). دوستی و مودت و محبت و رحم و نرم دلی و شفقت و مروت . (ناظم الاطباء). عشق . محبت . حب . دوستی . وداد. ود. رأفت . عطوفت . (از یادداشتهای مؤلف ) : <b
مهرلغتنامه دهخدامهر. [ م ُ ] (ع اِ) اسب کره . (دهار). کره ٔاسب و یا بچه ٔ نخستین از اسب یا ستوران دیگر. ج ، مِهار، مِهارة، اَمْهار. (از اقرب الموارد). بچه ٔ اسب چون از مادر بزاید و بر زمین آید نر را مهر گویند و ماده را مهره و خروف نیز گویند. (تاریخ قم ص 178)
مهرلغتنامه دهخدامهر. [ م ِ ](اِخ ) یکی از بغان یا خداوندگاران آریایی یا هندوایرانی پیش از روزگار زرتشت است . پس از ظهور زرتشت یکی از ایزدان یا فرشتگان آیین مزدیسنا گردید. آریائیان هنگام ورود به ایران قوای طبیعت مثل خورشید و ماه و ستارگان و آتش و خاک و باد و آب را می پرستیده اند. خدایانی را ه
مهرلغتنامه دهخدامهر. [ م ُ ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ ،عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود : که کشتی کسی را مده تا
مهرلغتنامه دهخدامهر. [ م ُ ] (اِ) هرچیز گرد کروی شکل . مخفف مهره : دو مهر است با من که چون آفتاب بتابد شب تیره چون بیند آب .فردوسی .
پیرمهرلغتنامه دهخداپیرمهر. [ م ِ ] (اِخ ) دهی جزءدهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل . واقع در 12هزارگزی خاور کرمی و 12هزارگزی شوسه ٔ کرمی به بیله سوار. جلگه ، گرمسیر. دارای 483 تن سکنه . آب آن
پیش مهرلغتنامه دهخداپیش مهر. [ م ِ ] (ص مرکب ) سابق در محبت : چرا پیش کین خواند او را سپهرکه هست از چنان خسروان پیش مهر.نظامی .
خرادمهرلغتنامه دهخداخرادمهر. [ خ َرْ را م ِ ] (اِخ ) نام آتشکده ای بوده است بزمان بابک پدر اردشیر : چو آذرگشسب و چه خرادمهرفروزان چو ناهید و بهرام و مهر. فردوسی (از آنندراج ).ظاهراً در این نقل شعر فردوسی چه از طریق آنندراج و چه از طری
چم مهرلغتنامه دهخداچم مهر. [ چ َ م ِ ] (اِخ ) دهی ازدهستان بالاگریوه ٔ بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 24 هزارگزی جنوب خاوری ملاوی و در 30 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک واقع است . تپه ماهوری و گرمسیر است و <span
حافرالمهرلغتنامه دهخداحافرالمهر. [ ف ِ رُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) سورنجان . (اختیارات بدیعی ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خانق الکلب . لعبت بربریة. اصابع هرمس . رجوع به سورنجان شود.