منمحیلغتنامه دهخدامنمحی . [ م ُم َ ] (ع ص ) سوده شونده و پاک گردنده . (آنندراج ). محوکرده شده و حک کرده شده و پاک کرده شده . (ناظم الاطباء).
منمیةلغتنامه دهخدامنمیة. [ م ُ ی َ ] (ع اِ) یکی از هشت خادم نفس نباتی است که سبب نمو جسم از طول و عرض و عمق میشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
گمنامیلغتنامه دهخداگمنامی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) بی نام بودن . بی نام و نشان بودن . خامل ذکر بودن . خمول . غمیضه . (منتهی الارب ).- امثال : شهرت بشر به که گمنامی . (کیمیای سعادت ).گم نامی به که بدنامی . (امثا