منفصلهلغتنامه دهخدامنفصله . [ م ُ ف َ ص ِ ل َ / ل ِ ] (ع ص ) منفصلة. تأنیث منفصل . رجوع به منفصل شود.- حروف منفصله ؛ رجوع به حرف منفصل و کشاف اصطلاحات الفنون ص 320 شود.- قضایای
منفصلاتلغتنامه دهخدامنفصلات . [ م ُ ف َ ص ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ منفصله . رجوع به منفصله و ترکیب قضایای منفصله ذیل مدخل بعد شود.
دهدرینلغتنامه دهخدادهدرین . [دُ دُرْ رَ ] (ع اِ) مثنی ، اسم است مردروغ و باطل را و مرباطل را به لفظ ماضی ، و منه دهدرین سعدالقین ؛ یعنی باطل و بیکار شد سعدالقین (آهنگر).به اینکه کسی کار به او نمی فرماید جهت تشاغل مردم به قحطسال . یا آهنگری مدتی دعوی کرد که نام او سعد است سپس آن دروغ وی ظاهر شد
منفصلاتلغتنامه دهخدامنفصلات . [ م ُ ف َ ص ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ منفصله . رجوع به منفصله و ترکیب قضایای منفصله ذیل مدخل بعد شود.