مغرب زمینلغتنامه دهخدامغرب زمین .[ م َ رِ زَ ] (اِ مرکب ) کشورهای واقع در مغرب اعم از اروپا و امریکا. کشورهای غربی . مقابل مشرق زمین .
مغرب زمینفرهنگ فارسی معین( ~. زَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) مجموعة کشورهایی که در مغرب زمین قرار گرفته اند (اعم از اروپا و امریکا)، غرب .
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ ] (اِخ ) (بحر...، دریای ...) بحرالشام . بحر المغرب .دریای ابیض . بحرالروم . دریای مدیترانه : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیر یمانیش رخش در عمان به بحر عمان زان رخش صاف لؤلؤبه بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان .<b
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م ُ غ َرْ رِ ] (ع ص ) سوی مغرب شونده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود. (ناظم الاطباء). || شأو مغرب ؛ بعید. فاصله ٔ دور . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ ] (اِخ ) (کشور...) کشوری است در شمال غربی افریقا. از شمال به دریای مدیترانه ، از مشرق به الجزایر و از جنوب به الجزایر و صحرای شمال باختری یا صحرای سابق اسپانی و از مغرب به اقیانوس اطلس محدود است . مساحت این کشور که مراکش نیز نامیده می شود در حدود <span class="
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ ] (اِخ ) ممالک آفریقا. (ناظم الاطباء). ممالکی در آفریقا و نسبت بدان رامغربی گویند. (از اقرب الموارد). نامی است که جغرافیادانان اسلام به شمال آفریقا (تونس ، الجزایر، مراکش و...) داده اند و علاوه بر این کشورها، بر اندلس نیز اطلاق می شده است . مغرب را به مغرب اقص
مغرب زمینیلغتنامه دهخدامغرب زمینی . [ م َ رِ زَ ] (ص نسبی ) اهل مغرب زمین . از مردم مغرب زمین . مقابل مشرق زمینی . و رجوع به مغرب زمین شود.
مهرهچَفتهvoussoirواژههای مصوب فرهنگستانهریک از قسمتهای ذوزنقهای در چَفتههای معماری مغربزمین، معمولاً از جنس سنگ یا آجر
مغربیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به مغرب: باد مغربی.۲. قرارگرفته در غرب.۳. از مردم مغربزمین (به ویژه اروپا و امریکا).۴. مربوط به کشور مغرب (= مراکش): زر مغربی.
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ ] (اِخ ) (بحر...، دریای ...) بحرالشام . بحر المغرب .دریای ابیض . بحرالروم . دریای مدیترانه : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیر یمانیش رخش در عمان به بحر عمان زان رخش صاف لؤلؤبه بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان .<b
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م ُ غ َرْ رِ ] (ع ص ) سوی مغرب شونده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود. (ناظم الاطباء). || شأو مغرب ؛ بعید. فاصله ٔ دور . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ ] (اِخ ) (کشور...) کشوری است در شمال غربی افریقا. از شمال به دریای مدیترانه ، از مشرق به الجزایر و از جنوب به الجزایر و صحرای شمال باختری یا صحرای سابق اسپانی و از مغرب به اقیانوس اطلس محدود است . مساحت این کشور که مراکش نیز نامیده می شود در حدود <span class="
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ ] (اِخ ) ممالک آفریقا. (ناظم الاطباء). ممالکی در آفریقا و نسبت بدان رامغربی گویند. (از اقرب الموارد). نامی است که جغرافیادانان اسلام به شمال آفریقا (تونس ، الجزایر، مراکش و...) داده اند و علاوه بر این کشورها، بر اندلس نیز اطلاق می شده است . مغرب را به مغرب اقص
دریای مغربلغتنامه دهخدادریای مغرب . [ دَرْ ی ِ م َ رِ ] (اِخ ) دریای مدیترانه . بحرالشام . بحرالروم : گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هواش خوش است و بازگفتی نه که دریای مغرب مشوش است . (گلستان سعدی ). بر دریای مغرب برفتی و قدمت تر نشدی . (گلستان سعدی ). شنیدم که دریای مغرب
خط مشرق و مغربلغتنامه دهخداخط مشرق ومغرب . [ خ َطْ طِ م َ رِ ق ُ / وَ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی است نزد ارباب هیئت واصل بین دو نقطه ٔ مشرق و مغرب که بخط اعتدال نیز موسوم است . در شرح چغمینی گفته شده است : این خط بخط اعتدال و استواء نیز نامیده میشود. (از کشا
شاه مغربلغتنامه دهخداشاه مغرب . [ هَِ م َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از هلال یعنی ماه شب اول است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م َ رِ ] (اِخ ) (بحر...، دریای ...) بحرالشام . بحر المغرب .دریای ابیض . بحرالروم . دریای مدیترانه : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیر یمانیش رخش در عمان به بحر عمان زان رخش صاف لؤلؤبه بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان .<b
مغربلغتنامه دهخدامغرب . [ م ُ غ َرْ رِ ] (ع ص ) سوی مغرب شونده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود. (ناظم الاطباء). || شأو مغرب ؛ بعید. فاصله ٔ دور . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).