معاش کردنلغتنامه دهخدامعاش کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زندگی کردن : دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد. حافظ.روزی ما را به ما نوشته قضابه پاکی نظر خویش می کنیم معاش .میرزا جلا
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
محاشلغتنامه دهخدامحاش . [ م ِ ] (ع اِ) گروه که از قبیله ای فراهم آیند و نزدیک آتش با هم سوگند خورند و پیمان نمایند. (منتهی الارب ذیل م ح ش ) (ناظم الاطباء). مَحاش .
محاشلغتنامه دهخدامحاش . [ م ُ ] (ع ص ) سوخته و بریان . (منتهی الارب ذیل م ح ش ). خبز محاش ؛ نان سوخته . (مهذب الاسماء). شواء محاش ؛ بریان سوخته . (از ناظم الاطباء).
محاشلغتنامه دهخدامحاش .[ م َ ] (ع اِ) آخریان و کالا و رخت خانه . (منتهی الارب ذیل م ح ش ). اثاث البیت . (آنندراج ) (منتهی الارب ذیل ح و ش ). کالای خانه . (مهذب الاسماء). || گروه مردم آمیخته از هر جنس (یا باین معنی مِحاش است مشتق از محشمة النار که در ماده ٔ «م ح ش » ذکر شده است ) (از منتهی الا
معاشقه کردنلغتنامه دهخدامعاشقه کردن . [ م ُ ش َ ق َ / ش ِ ق ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عشقبازی کردن . عشق ورزیدن با یکدیگر. و رجوع به معاشقه شود.
معاشرت کردنلغتنامه دهخدامعاشرت کردن . [ م ُش َ / ش ِ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آمیختن . آمیزش کردن . نشست و برخاست کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بی معاشلغتنامه دهخدابی معاش . [ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + معاش ) بدون توشه و زاد. بدون وسیله ٔ اعاشه . بدون گذران : اهل و عیالش را بی معاش و معطل نگذارد. (گلستان ). و رجوع به معاش شود.
معاشلغتنامه دهخدامعاش . [ م َ ](ع مص ) زیستن . (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ). زندگانی کردن . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیش . مَعیش . معیشة. عیشة. عَیشوشَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ)زندگانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زندگی . زندگانی . ز
معاشفرهنگ فارسی عمید۱. زندگی؛ زندگانی.۲. آنچه بهوسیلۀ آن زندگی میکنند، از خوردنی و نوشیدنی؛ وسیلۀ زندگانی.
مددمعاشلغتنامه دهخدامددمعاش . [ م َ دَدْ م َ ] (اِ مرکب ) آنچه علاوه بر مواجب و مرسوم به نوکر می دهند. (ناظم الاطباء). مددخرج . کمک هزینه . مبلغی علاوه بر حقوق که از طرف دولت یا کارفرما به مستخدمان و کارمندان پردازند جبران کمی دستمزد یا سنگینی هزینه ٔ زندگی را. || زمینی که در وجه معاش کسی از جان
نیک معاشلغتنامه دهخدانیک معاش . [ م َ ] (ص مرکب ) خوش گذران و آنکه به عیش و عشرت زندگانی می کند. (ناظم الاطباء). || آنکه زندگانی مرفه دارد. (فرهنگ فارسی معین ).
نیکومعاشلغتنامه دهخدانیکومعاش . [ م َ ] (ص مرکب ) نیک معاش . که زندگی مرفه دارد. که خوش گذران است . (از فرهنگ فارسی معین ).
معاشلغتنامه دهخدامعاش . [ م َ ](ع مص ) زیستن . (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ). زندگانی کردن . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیش . مَعیش . معیشة. عیشة. عَیشوشَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ)زندگانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زندگی . زندگانی . ز
بی معاشلغتنامه دهخدابی معاش . [ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + معاش ) بدون توشه و زاد. بدون وسیله ٔ اعاشه . بدون گذران : اهل و عیالش را بی معاش و معطل نگذارد. (گلستان ). و رجوع به معاش شود.