مطاعملغتنامه دهخدامطاعم . [ م َ ع ِ ] (ع اِ) خوردنیها و طعام ها. ج ِ مَطعَم . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). خوردنیها.ج ِ مطعم . مطاعم و مشارب ؛ مأکول و مشروب ، خوردنیها
مطاعمةلغتنامه دهخدامطاعمة. [ م ُ ع َ م َ ] (ع مص ) داخل کردن کبوتر نر دهن خود را در دهن ماده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). داخل کردن کبوتر نر منقار خود را در منقا
مطاعنلغتنامه دهخدامطاعن . [ م َ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ مِطعَن و مِطعان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). و رجوع به مطعن و مطعان شود.
مطاعنةلغتنامه دهخدامطاعنة. [ م ُ ع َ ن َ ] (ع مص ) با کسی نیزه زدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) : این معاتبات به مطاعنات و مضاربات رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 192).
ام مطاعلغتنامه دهخداام مطاع . [ اُم ْ م ِ م ُ ] (اِخ ) اسلمیه . از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 280 شود.
محشورلغتنامه دهخدامحشور. [ م َ ] (ع ص ) مرد مطاع که مردمان به خدمت وی شتابند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
راجحلغتنامه دهخداراجح . [ ج ِ ] (اِخ ) ابن قتادةبن ادریس بن مطاعن از امرای مکه که آن شهر را از دست عمال مصر خارج کرد و تا هنگام وفات در آنجا حکومت کرد و در زمان حکمرانی او فتنه
مرتسملغتنامه دهخدامرتسم . [ م ُ ت َ س َ ] (ع ص ) امتثال شده . مطاع . اطاعت شده : نایب یزدان بحق گرنه توئی پس چراست حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم . خاقانی . || مرسوم . (فرهنگ فا
نافذالامرلغتنامه دهخدانافذالامر. [ ف ِ ذُل ْ اَ ](ع ص مرکب ) کسی که حکم وی مطاع باشد. (ناظم الاطباء). که امر وی روان و مطاع است . فرمانروا : کرده شاه از درستی قلمش نافذالامر جمله ٔ ع
نافذحکملغتنامه دهخدانافذحکم . [ ف ِ ح ُ ] (ص مرکب ) فرمانروا. مطاع . نافذالامر. نافذالحکم . که فرمان وی روان است : شاه مسعود براهیم که در ملک جهان خسرو نافذحکم و ملک کامرواست .مسعو
ابوعبدالغتنامه دهخداابوعبدا. [ اَ ع َ دِل ْ لاه ](اِخ ) ابن السنجاری . او راست : نظم کتاب سلوان المطاع فی عدوان الطباع و اصل آن کتاب از ابی عبداﷲ محمدبن محمد ابوالقاسم بن علی القرش
صاحب عیارلغتنامه دهخداصاحب عیار. [ ح ِ ] (اِخ ) محمدبن علی ، ملقب به قوام الدین (خواجه ...). در دستورالوزراء آمده است که چون پادشاه جهان مطاع شاه شجاع رایت سلطنت و اقتدار برافراشت زم
ذوالقرنینلغتنامه دهخداذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) ابن ابی المظفر حمدان بن ناصرالدوله ابومحمد الحسن بن عبداﷲبن حمدان التغلبی شاعر. مکنی به ابی المطاع وملقب به وجیه الدوله . ا
مجبوسلغتنامه دهخدامجبوس . [ م َ ] (ع ص ) مأبون و آن کسی است که مطیعانه برده شود. (از محیط المحیط). آن که مطاع وقت خود باشد. (منتهی الارب ). مأبون و آن که مطاع و مختار وقت خود ب
طفیللغتنامه دهخداطفیل . [ طُ ف َ ] (اِخ ) ابن عمروبن طریف بن العاص الدوسی الازدی ، ملقب به ذوالنور. صحابی و از اشرف عرب به جاهلیت و اسلام و مردی شاعر و غنی و مهماندار و مطاع قوم
عالی ذکرلغتنامه دهخداعالی ذکر. [ ذِ ] (ص مرکب ) آنکه همواره نام او بخوبی برده شود : و دائم موقر و محترم و عالی الذکر و نافذ الامر و مهیب و مطاع و سرور و دین پرور باد. (تاریخ قم ص 4)