مشفقلغتنامه دهخدامشفق . [ م ُ ش َف ْ ف َ ] (ع ص ) دهش کم و قلیل . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشفقلغتنامه دهخدامشفق . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) مهربان و نصیحت گر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مهربانی کننده . (آنندراج ) (غیاث ).خیرخواه : باش از برای رعیت پدر مشفق . (تاریخ بیهق
مشفق استرابادیلغتنامه دهخدامشفق استرابادی . [ م ُ ف ِ ق ِ اِ ت َ ] (اِخ ) آقاکوچک نام داشت و ملاقاتش روزی نگردیده . اشعارش جز این بیت درنیافته ام :کار آن عالم ندانم چون کنی هست خون عالمی
مشفق شیرازیلغتنامه دهخدامشفق شیرازی . [ م ُ ف ِ ق ِ ] (اِخ ) اسمش میرزا محمد است . روزگاری در خدمت نواب شاهزاده محمدتقی میرزا حکمران بروجرد بطبابت پرداخت . در اواخر دولت خاقانی بشیراز
مشفق کرمانشاهیلغتنامه دهخدامشفق کرمانشاهی . [ م ُ ف ِ ق ِ ک ِ ] (اِخ ) نامش پیر مرادبیک و اصلش از زنگنه و در جوانی ملازم زندیه و در پیری مربی فرزندان امرای شهر شیراز بود. وی را دیده بودم
مشفقیلغتنامه دهخدامشفقی . [ م ُ ف ِ ] (اِخ ) آذر بیگدلی در آتشکده آرد: به کرباس فروشی اوقات میگذراند و بسیار نیک ذات و خجسته صفات بود. از اوست :قاصدم مژده به بیماری اغیار آوردجان
مشفقانهلغتنامه دهخدامشفقانه . [ م ُ ف ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) از روی مهربانی و محبت . (ناظم الاطباء). محبت آمیز. (از فرهنگ جانسون ) : نصیحت خالص از ریا و صادقانه و وعظ نصی
مشفقی بلخیلغتنامه دهخدامشفقی بلخی . [ م ُ ف ِ ی ِ ب َ ] (اِخ ) شاعری است که اسدی بیتی از او را شاهد کلمه ٔ «خیری » بمعنی رواق در لغت فرس آورده و آن این بیت است :روزیش خطر کردم و نانش
مشفقیلغتنامه دهخدامشفقی . [ م ُ ف ِ ] (حامص ) مهربانی و نصیحتگری : بر ملک و خانه ٔ تو ملک مشفقی نمودگر مشفقی نمود مر او را فلک ، رواست . فرخی .این سخن گفت و چون از این پرداخت مشف
مشفقیلغتنامه دهخدامشفقی . [م ُ ف ِ ] (اِخ ) بغدادی است و در خدمت مولانا لسانی بلکه مولانا را، بجای فرزند بود. بخدمت ارباب شعر رسیده و در قوافی وقوفی دارد. جواب مطلع کمال خجندی که