لغتنامه دهخدا
مزکوم . [ م َ ] (ع ص ) به زکام مبتلا شده . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بیمار زکام . (آنندراج ). گرفتار زکام و زکام زده . (ناظم الاطباء). زکام گرفته . (دهار). مأروض . سرماخورده . آنکه زکام دارد. چائیده . زکام کرده . زکام یافته . چایمان کرده . مضئود. صاحب زکام . ثطاعی .