مردوارلغتنامه دهخدامردوار. [ م َرْدْ ] (ق مرکب ) مردانه . بمردانگی . چون مردان . دلیرانه . شجاعانه : ما نیز قصد خراسان داریم دل قوی بایدداشت و مردوار پیش کار رفت . (تاریخ بیهقی ص 530). از ایشان نباید ترسید و مردوار باید پیش رفت . (تاریخ
مردواریلغتنامه دهخدامردواری . [ م َدْ ] (حامص مرکب ) شجاعت . مردانگی . دلیری : ابا چندین که دارد مردواری به دل این داغ دارد کش تو داری .فخرالدین اسعد.
مردواریلغتنامه دهخدامردواری . [ م َدْ ] (حامص مرکب ) شجاعت . مردانگی . دلیری : ابا چندین که دارد مردواری به دل این داغ دارد کش تو داری .فخرالدین اسعد.
مردواریلغتنامه دهخدامردواری . [ م َدْ ] (حامص مرکب ) شجاعت . مردانگی . دلیری : ابا چندین که دارد مردواری به دل این داغ دارد کش تو داری .فخرالدین اسعد.