متزلزل کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیثبات کردن ۲. ناامن کردن ۳. لرزاندن، بهجنبش درآوردن، به لرزه انداختن ۴. سست کردن
متجلجللغتنامه دهخدامتجلجل . [ م ُ ت َ ج َ ج ِ ] (ع ص ) فرورونده به زمین . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جنبنده . (آنندراج ). اساس متزلزل و متحرک . (ناظم الاطباء). و رجوع به تجلجل شود.
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زَ ] (ع ص ) سخت جنبیده ٔ از زلزله . (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده ٔ قبل و تزلزل شود.
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زِ ] (ع ص ) جنبنده و لرزنده . (آنندراج ). لرزنده و جنبنده . (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش . (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <span class=
متزلزلفرهنگ فارسی عمید۱. لرزنده؛ لرزان.۲. مضطرب.۳. (ادبی) در بدیع، آوردن کلمهای در نظم یا نثر که هرگاه اِعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند، مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، مانندِ این شعر: به بیحد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را. Δ کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زَ ] (ع ص ) سخت جنبیده ٔ از زلزله . (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده ٔ قبل و تزلزل شود.
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زِ ] (ع ص ) جنبنده و لرزنده . (آنندراج ). لرزنده و جنبنده . (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش . (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <span class=
متزلزلفرهنگ فارسی عمید۱. لرزنده؛ لرزان.۲. مضطرب.۳. (ادبی) در بدیع، آوردن کلمهای در نظم یا نثر که هرگاه اِعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند، مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، مانندِ این شعر: به بیحد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را. Δ کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی
متزلزلدیکشنری فارسی به انگلیسیcrumbly, giddy, groggy, infirm, insecure, precarious, quaky, shaky, tottery, uncertain, unstable, unsteady, weak-kneed, wobbly
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زَ ] (ع ص ) سخت جنبیده ٔ از زلزله . (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون ). و رجوع به ماده ٔ قبل و تزلزل شود.
متزلزللغتنامه دهخدامتزلزل . [ م ُ ت َ زَ زِ ] (ع ص ) جنبنده و لرزنده . (آنندراج ). لرزنده و جنبنده . (غیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش . (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ <span class=
متزلزلفرهنگ فارسی عمید۱. لرزنده؛ لرزان.۲. مضطرب.۳. (ادبی) در بدیع، آوردن کلمهای در نظم یا نثر که هرگاه اِعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند، مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، مانندِ این شعر: به بیحد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را. Δ کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی