کاوند لاگینLuggin probeواژههای مصوب فرهنگستانلولۀ مویین کوچکی که از برقکاف پُر شده باشد و، با قرار گرفتن در نزدیکی سطح فلز، بین فلز موردمطالعه و الکترود مرجع مسیر هدایت یونی برقرار کند متـ . لولۀ مویین لاگینـ هابر Luggin-Haber capillary
لنگلغتنامه دهخدالنگ . [ ل َ ] (ص )اَعرج . عَرجاء . آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل . آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح . ظالع. اَقزل . آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرِجل . کسح . کسیح . کسحان . (منتهی الارب ) : چرخ
لنگلغتنامه دهخدالنگ . [ ل َ ] (اِ) لای ؟ لِه ؟ دُردی ؟ : از لنگ و رنگ کون و دهان را به گرد خنب کون لنگ خای کرد و دهان رنگ دوش کرد.سوزنی .
لنگلغتنامه دهخدالنگ . [ ل ِ ] (اِ) پا از بن بیغوله ٔ ران تا نوک ابهام قدم . پا باشد از انگشتان تا بیخ ران . (جهانگیری ). پا. || وظیف (در ستور). دست و پای ستور. ساق و ذراع چهارپا : یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ . فردو
لنگلغتنامه دهخدالنگ . [ ل ُ ] (اِ) فوطه . ازار. ایزار. بستنی . جامه ٔ حمام . میزر. جامه ای که در رفتن به گرمابه بر کمر بندند. پارچه ٔ مستطیل شکل که در گرمابه بر کمر بندند پوشیدن سفلای بدن را. با فعل بستن صرف می شود.- امثال : لنگ حمام است هر ک
دلنگلغتنامه دهخدادلنگ . [ دَ / دِ ل َ ](ص ) آویخته . آونگ . آونگان . (از برهان ) : زلفکش راصد دل و جان شد دلنگ زیرک هر بندکی و تارکی . مولوی (ازآنندراج ).|| (اِ صوت )تک آواز زنگ . رجوع به دلنگ دلنگ
دلنگلغتنامه دهخدادلنگ . [ دَ ل َ ] (اِ) بندی باشد که از چوب و علف و خاک و گل در پیش آب بندند. (از برهان ). بند آب . (شرفنامه ٔ منیری ). || ژوبین ، و آن نیزه ای باشد کوتاه که سنان آن دو پره نیز می باشد و به جانب خصم اندازند. (از برهان ). حربه ای است چون نیزه ٔ کوچک که آنرا شل گویند. (آنندراج )
دلنگ دلنگلغتنامه دهخدادلنگ دلنگ . [ دَ ل َ دَ ل َ ] (اِ صوت ) آواز زنگهای بزرگ . (یادداشت مرحوم دهخدا). اسم صوت است و برای بازنمودن صدای زنگ و ناقوس و درای اشتران و مانند آن بکار می آید. (از فرهنگ لغات عامیانه ). دلنگ ودلنگ . زلنگ وزلنگ . || (ص مرکب ) آویخته که دایم حرکت کند. آونگان . (لغت محلی شو
لنگلغتنامه دهخدالنگ . [ ل َ ] (ص )اَعرج . عَرجاء . آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل . آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح . ظالع. اَقزل . آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرِجل . کسح . کسیح . کسحان . (منتهی الارب ) : چرخ